-
حقیقت ...
پنجشنبه 7 تیرماه سال 1386 13:06
-
چهار مرحله از زندگی
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1386 01:13
یکی از زیبا ترین تصویر هائی که دیدم
-
دوست بداریم زندگی را...
دوشنبه 4 تیرماه سال 1386 04:31
دل آنگاه که در سینه داشت آوازی نشست کنارم عقربه های ساعت را از روز به شب تغیر داد به من گفت بنویس .. قلم را در دوات کردم نوشتم دوستت دارم ای زندگی . خندید با طعنه گفت مطمئنی؟ گفتم آری نگاهی به ساعت کرد ۱۰۰ سال گذشت گفت حال بنویس روان نویس را برداشتم و نوشتم دوستت داشتم زندگی گفت در ۱۰۰۰ ساله آینده چه می نویسی؟ بهزاد...
-
بازگشت به گذشته
یکشنبه 3 تیرماه سال 1386 03:19
۵ سال می گذره و من از زندگی ۶۰ ماه جلوتر رفتم و اینبار دود هم به سراغم اومده هنوز دوستای خوبم رو در کنارم می بینم که تعدادشون بیشتر از یک نفر نسیت زندگیم هم برای بهتر شدن داره از آسمان اشک انبار می کنه ُ تا کی باید صبر کرد اونچه من دنبالشم باعث تحریک همه آرزوهام شده سد ساخته تا شکستنش بستگی به سرعت سیل داره این سیل که...
-
عشق چیست؟
شنبه 2 تیرماه سال 1386 02:41
از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان استlove از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:همپای از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:محبت الهیات است از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟؟...
-
یه حکایت
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 20:38
یه نقر میره بهشت شاه رو اونجا میبینه میگه جناب شاه ما فکر میکردیم جهنمی هستید شاه میگه قرار بود برم جهنم اما یه رژیم بعد من اومد که اینقدر ظلم کرد که همه ملت گفتند خدا شاه رو رحمت کنه عقو شدم. شخص میگه حالا چرا عینک آفتابی زدی؟ شاه میگه بسکه گفتند نور به قبرش بباره نور اینجا زیاد شد مجبور شدم عینک بزنم. شخص میگه جناب...
-
پاییز
شنبه 12 خردادماه سال 1386 23:58
شبی با پایئز خلوت کردم زیر درخت نشانه اش تکیه دادم برگ زردش را از روی سرم برداشتم به او گفتم چرا تو زرد می شوی؟ پاییز گفت زردی برگ من ملیارد ها بار سبز شده واین چرخه ادامه خواهد یافت از ان روز گذشت روزی برگ زردی مرا صدا زد گفت ای پیرمرد مرا بخاطر می آوری؟ گفتم اری توپائیزی گفت می بینی من 70 بار سبز شدم و این شکلیم ولی...
-
۱سال گذشت
شنبه 11 فروردینماه سال 1386 22:34
دقیقا یک سالی میشه که من اینجا نیومدم . دوباره شب شراب٬ فکرم در حال گذرکردن است تا کجا نمی دانم. دوباره صدا می زند موج مرا میان هزاران اندوه ٬ بغز دریا صدایم را باور نمی کرد ٬ گریه کثیف دریا ماهی هفت سینم را کشت چه رسد عشق که خواهد مرا پناه دهد در این طوفان . می دونی عشق من خیلی وقته برات نامه می نویسم تا حالا هر نوع...
-
انسان حیوان عاقل نیست
چهارشنبه 16 فروردینماه سال 1385 02:30
عشق انسان حیوان عاقل نیست .... بلکه فقط حیوانی است که معقول جلوه می کند ... و این از بی عقلی خطرناک تر است مراقب باش بیهوده در روزگار تصمیم می گیری بگذار کمی خنده به مهمانیت بیاید . می دونی روزی دیوانه ای وارد بازار شد. و با ادا و اصول گفت : ماه پرفایده تر از خورشید است شخصی از او پرسید به چه دلیل؟ دیوانه جواب داد...
-
از روزگار دلم گرفته...
چهارشنبه 10 اسفندماه سال 1384 21:17
به درختی ۲۱ ساله تکیه دادم ، چشمانم هنوز ضعیف نشده است ، گل مریم مرا هنوز می بوید. صدای چندین عشق را فراموش کردم خاطره لحضه زندگی را بیاد اوردم . امشب موسیقی مرا نوازش می کرد با صدای شاعران مرا درک می کرد ، اگر این قلم هم نداشتم نمی دانم چگونه ... یاد شمال ایران افتاد چکه شرابی را می خوردم کنار اقیانوس قدم می زدم در...
-
استقبال از دقایق (بهزاد منفرد)
دوشنبه 1 اسفندماه سال 1384 23:38
یکی بود یکی نبود زیر این برگ سفید سایه ای نوشته بود.. دخترکی بود که نامش را از دشت گل مریم ساخته بودن اسمش مریم بود اما قلبش را از دریا گرفته بودن ساکت بی آلایش شوریده مبود نگاهش مرا عاشق نمود صدایش مرا به راهی کشانده بود امروز من به رویش کامل رسیدم ازدشت گل گلهای بی همتی مریم دویدم بو سویش گرفتم نگاهش چشیدم لبانش...
-
شمع های خیابانی
جمعه 14 بهمنماه سال 1384 15:58
شمع بیاورید همه را روشن کنید دور به دور اتاق بچینید فضائی شاعرانه بیافرینید و ببینید که می توانید بنویسید. همه ما را با فلم نوشتن آن موقع که شمع روشنی بخش خانه اشان بود. خاطراتت را دیکته مکن بر ورق آنها را بنویس بر قلب، صدای باد می آید بادی پائیزی از دور دستها چندی نمانده است که شمع های زندگیم را خاموش کند ، زندگیمان...
-
ای مادر (حرف دل مریم)
پنجشنبه 13 بهمنماه سال 1384 02:00
از آن موقع که کودکی به دنیا نیامده بودم سرخی عشقت را در دلت حس می کردم آن لحضه که اولین گریه زندگیم نشان از بیداری زبانم بود مرا مریم خود نام گذاری کردی فارغ از روزی که مریمت فقط به دشتی از گلها خلاصه نمی شد .هفته ای چند نزدم نبودی در این مدت انشا نویسی را بیشتر از قبل فرا گرفتم قلم شرمش گرفت از دوری تو ٬ چه رسد به...
-
سلام از بهزاد منفرد
دوشنبه 10 بهمنماه سال 1384 02:23
سلام سلام به روشنی ماه که امشب خودشو شاهد این قلب من کرد می خواهم با موسیقی شب برات شعری از روز بنویسم زیبایی طبیعت من و غرق عشق ماه و خورشید می کنه شب برای روز می نویسه و روز برای شب خاموش می شه باید ماه و خورشید هم به افسانه لیلی و مجنون اضافه می شد شاید روزی لیلی به مجنون می رسید ولی ماه به خورشید هیچ وقت نمی رسه...
-
برایش زمزمه حقیقتم
پنجشنبه 6 بهمنماه سال 1384 23:57
می دانم خسته است خسته ازتمام دوری صدای نالانش نشان از حقیقت خسته بودنش بود ٬ساعتی پیش قدرت شنیدارم لیاقت صدایش را داشت شایدنتوانم احساسم را به بیانم عرضه کنم . شدم کودک کلاس اول دبستان احساسم و به قلم مکتوب می کنم برایش می نویسم هر آنچه که در این زندگیم می پندارم به گمان خودش این دوری برایم به کشتن مگسی خلاصه می شود...
-
تئاتر طعمه ببر گرسنه (ناصر حسینی)
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 22:45
خسروى یگانه: عرصه تئاتر همیشه پر از آدم هایى است که مى آیند و مى روند. بعضى ها دیده مى شوند و بحق یا ناحق سرى میان سرها درمى آورند، بعضى هم بى آنکه هاى و هویى داشته باشند کار خود را مى کنند و ریسمان خود را مى بافند. اما انگار عشق به تئاتر نزد این آدم ها درونى تر و عمیق تر است. عشقى که آن ها را وامى دارد با تمام خوب و...
-
از اجراى «درناى شب» انصراف مى دهیم (ناصر حسینی)
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 22:43
خسته ام، خیلى خسته. آمده ام به دفتر روزنامه تان تا انصراف مان را از اجراى نمایشنامه «درناى شب» اعلام کنم. و از سوى دیگر از همه آن هفتاد بازیگر جوانى که وقتشان را در اختیارم گذاشتند پوزش بخواهم، به ویژه از گروه بیست نفره ام که ترکیبى است از جوان بیست ویکساله تا بازیگر ارزشمند کشورمان فردوس کاویانى. گویا تقدیرمان این...
-
دیدارى با مهین اسکویى بانوى تئاترایران (ناصر حسینی)
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 22:40
دیشب با خسرو حکیم رابط به دیدار مهین اسکویى رفتیم. مدتى پشت صفحه خاکسترى زنگ در ورودى ماندیم تا اینکه صدایى از بالاى پلکان به ما گفت: «نیستند، مریضند، فردا بیایید...» صداى زن جا افتاده اى بود که با لهجه افغانى حرف مى زد. گفتم: «به خانم اسکویى بگید حسینى هستم، ناصر حسینى!» گفت: «نمى تانند، خانم خفتیدن، مریضند...» گفتم:...
-
از یاد مبر شاعران را
چهارشنبه 5 بهمنماه سال 1384 01:41
از یاد نبر که ساده نویسی، همیشه نشان ساده دلی نیست! اگر هنوز بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم: "باز می گردی"، به ساده دل بودنم نخند! اشتباه مشترک تمام شاعران این است که پیشگویان خوبی نیستند...
-
عاشقانه
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 00:52
امشب ابرهای همه عالم در دلم می گریند ٬ زخمهای کهنه ام دوباره سر باز کرده اند.جرعه ای درکشیدم از جام مست نگاهت و دیگر عقل وهوشی نماند تا بیاندیشم که چه شده است یا چه خواهد شد ...بعد از آن دور شدم از تو، دور تا نبینمت، اما حالا هر جا می نگرم تو را می بینم ... تورا می بیننم که محو میشوی با دستهایی رقصان در باد یعنی باید...
-
دانه های تسبیحم گم شده است.
سهشنبه 4 بهمنماه سال 1384 00:29
صدای دیرنه ات برایم طنین اندازه خاطره ایست گویا برایت هزار بار سخن ناگفته دارم چشمانت باز است بدون آنکه برای دیدنم سفیدی خواهی صدایت گویاست با آنکه صدایم را ارام می شنوی قدم هایم از سر ناچاری کماکان پیچیده است . برای طی کردن این خط ها هنوز هم از خدا زمان می خواهم بنده ناگواری بودم برایش صدایش بسیار فراموش کردم دانه...
-
قدم هایی از سر ناچاری
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1384 19:28
وقتی می خواهی از رودخانه رد شوی به اب زلال آن خیره می شوی می خندی و می گویی ای خدا چقدر بزرگی بدون اینکه از خدا تشکر کنی که این چشمان زیبا را به تو داده تا بتوانی این قدرت را ببینی.... بهزاد منفرد
-
گفتگو با سایه نه گفتگو با تضاد! ( صداق هدایت )
شنبه 1 بهمنماه سال 1384 00:16
امروز به بازدید کاری از خسرو سینایی رفتم دوستش دارم با تمام کار هایش آشنا هستم در عروس آتش خواستم دستش را ببوسم اما امروز کاری دیدم که از او توقع نداشتم کار زیبایی بود در نور پردازی تصویر برداری بازیگری اما در شناخت صادق هدایت اشتباه کرد. صادق هدایت مردی بزرگ و وصف نا شدنی است اما امروز اقای سینایی او را به تضاد تمام...
-
احساس
جمعه 30 دیماه سال 1384 23:47
وقتى اشکها حریم غرورت را شکستند, وقتى غصه کفتر شادى را از بام دلت پراند, وقتى درد گل لبخند را برلبانت خشکاند نبود آنکه دلت را شکست تا ببیند نهال غم چگونه درخاک وجودت ریشه دواند. وقتى ساعت ها خیره به باران پابه پاى آسمان گریستى,وقتى بى تفاوتى را در چشمان بى حالتش دیدى , وقتى خود را تنها و بى پناه در برابر تمام سیاهى...
-
ما همه بر خوابیم
پنجشنبه 29 دیماه سال 1384 23:22
هیچ وقت نمی خوام زندگی تبدیل به واقیعیت شه من پیوسته درحال خواب دیدن هستم هستیم من برگرفته از کلمه رویایم آری می دانم مانند نویسنده گان دیرین نخواهم سر کسی را درد آورم زیرا دوست ندارم از این رویا بیدار شوم من در درحال خواب دیدنم در واقیعت چه کسی تحمل دارد؟ پسرکی در این سرمای زمستان از سرما بلرزد؟ در واقعیت چه کسی باور...
-
از خواب پریدم تا این را نوشتم
سهشنبه 27 دیماه سال 1384 00:30
بر پلی قدم میزنم با صدای دل انگیز ماه به چشمانت می اندیشم به نگاهت فکرمی کنم خسته ام خسته. از دانه های گندم آموخته ام که باید دوست داشته باشم مهم نیست چه چیزرا هر آنچیز که به دست خدا افریده شده باشد این را توبه من آموختی تو ساز منی تو صدای منی تو هر آنچه که هستمی تا به کی این دوری تا به کی این حسرتا بکی این ضربه بر...
-
مریم حیدرزاده از زبان بهزاد منفرد
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 22:55
وقتی برای اولین بار صدایش را از زبان پرنده زیبای اشنا شنیدم خیال کردم او همان پروازاست او همان بالهای پرواز رویایی انسان است نامش را بر تن هزاران آدم از قبل نسل خودش دیده بودیم او برایمان یک افسانه نیست او سرشار از یک انسان با احساس است او چشم بینای من و توست او چشم حقیقت من و توست که متاسفانه ما کور شده ایم با با...
-
بگذر از من
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 00:49
بگذر از من اگه راهم این روزا از تو یه کم دوره ببخش توی زندگی آدم , یه وقتا مجبوره ببخش بگذر از من اگه صبر و طاقتم , کافی نبود عکس من تو قاب رویایی که می بافی نبود بگذر از من اگه جمعه بود و باز دیر اومدم شب واسه گفتن قصه ها با تاخیر اومدم گل یکدونه گلدون بلور زندگی چی دارم واست به جز یه عالمه شرمندگی آرزوم همیشه این...
-
گفتگو با مریم حیدر زاده
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 00:38
مریم جان چند سالته؟ من متولد ۲۹ آبان ۱۳۵۶ هستم. یک داستانی راجع به تو شنیده شده که خیلی هم جالب و هیجان انگیزه. داستان اینه که تو عاشق یک پسری بودی و با همدیگه به مسافرت میرین، اما بین راه تصادف می کنین و تو نابینا میشی. اون پسر هم تو رو ول می کنه و به خارج از کشور میره و ازدواج می کنه. آیا این داستان واقعیت تد داره؟...
-
کلاغ
دوشنبه 26 دیماه سال 1384 00:25
ارزو داشتم فقط یک بار کلاغی سیاه را سفید بینم آرزو داشتم فقط یک لحضه صدای زیبای بلبل را از دهانش بشنوم آرزوداشتم بجای منقار بلندش ظرافت گنجشک از او پدیدار بود ارزو داشتم بجای پرواز بربام خانه ها بر دشت بیکران زیبایی ها پروازکند ارزو داشتم دیگر کلاغ نبودم ارزوداشتم ارزوهایم براورده می شد و دگر همه آدمها کلاغ نبودند آری...