::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

یه حکایت

یه نقر میره بهشت شاه رو اونجا میبینه میگه جناب شاه ما فکر میکردیم جهنمی هستید شاه میگه قرار بود برم جهنم اما یه رژیم بعد من اومد که اینقدر ظلم کرد که همه ملت گفتند خدا شاه رو رحمت کنه عقو شدم. شخص میگه حالا چرا عینک آفتابی زدی؟ شاه میگه بسکه گفتند نور به قبرش بباره نور اینجا زیاد شد مجبور شدم عینک بزنم. شخص میگه جناب شاه حالا تو بهشت چرا ناراحت به نظر میرسی؟ شاه میگه 2 تا حوریه بهم دادن هر چی میگردم 1 آخوند نمیبینم عقد کن

نظرات 2 + ارسال نظر
هستی سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 07:00 ق.ظ http://shabgardy.blogfa.com

سلام
من اولین باره که افتخار نظر دادن و دیدن بلاگ شما رادارم
جالب نوشتید مخصوصا این متنتون را
خوشحال می شوم که به منم سر بزنید
یا علی

دیانا پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 06:48 ب.ظ

وای چه خنددار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد