::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

یه حکایت

یه نقر میره بهشت شاه رو اونجا میبینه میگه جناب شاه ما فکر میکردیم جهنمی هستید شاه میگه قرار بود برم جهنم اما یه رژیم بعد من اومد که اینقدر ظلم کرد که همه ملت گفتند خدا شاه رو رحمت کنه عقو شدم. شخص میگه حالا چرا عینک آفتابی زدی؟ شاه میگه بسکه گفتند نور به قبرش بباره نور اینجا زیاد شد مجبور شدم عینک بزنم. شخص میگه جناب شاه حالا تو بهشت چرا ناراحت به نظر میرسی؟ شاه میگه 2 تا حوریه بهم دادن هر چی میگردم 1 آخوند نمیبینم عقد کن

پاییز

شبی با پایئز خلوت کردم

زیر درخت نشانه اش تکیه دادم

برگ زردش را از روی سرم برداشتم

به او گفتم

 چرا تو زرد می شوی؟

پاییز گفت زردی برگ من ملیارد ها بار سبز شده

واین چرخه ادامه خواهد یافت

از ان روز گذشت

روزی برگ زردی مرا صدا زد

گفت

ای پیرمرد مرا بخاطر می آوری؟

گفتم اری توپائیزی

گفت می بینی من 70 بار سبز شدم و این شکلیم

ولی توچرا این اخرین برگ پایزیست که می بینی؟

 

از ته دلم این حرف رو برای پاییز نوشتم