::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

دیدارى با مهین اسکویى بانوى تئاترایران (ناصر حسینی)

دیشب با خسرو حکیم رابط به دیدار مهین اسکویى رفتیم. مدتى پشت صفحه خاکسترى  زنگ در ورودى ماندیم تا اینکه صدایى از بالاى پلکان به ما گفت: «نیستند، مریضند، فردا بیایید...»
صداى زن جا افتاده اى بود که با لهجه افغانى حرف مى زد.
گفتم: «به خانم اسکویى بگید حسینى هستم، ناصر حسینى!»
گفت: «نمى تانند، خانم خفتیدن، مریضند...»
گفتم: «شما به ایشون بگید ناصر حسینى شما... خواهش مى کنم، بگید...»
رفت. صدایش از پشت در مى آمد: «مادر مى گه حسینیه... ها، به چشم...»
دمى بعد برگشت: «بفرمایید... خانم مریضند مى گه بفرمایید بالا.»
در باز شد و با هم از پله ها بالا رفتیم من با عصا و پاى شکسته و حکیم رابط با کیسه اى پر از میوه. او براى نخستین بار به دیدار خانم اسکویى مى آمد. خانه بوى عجیبى داشت. بوى آهک یا چیزى نظیر آن.
وقتى خانم اسکویى را دیدم وحشت کردم. فقط جمله اى را مرتب با چشمان پر از اشک تکرار مى کرد: «درد دارم، درد دارم، پاهام، درد دارم...»
پیر شده بود، هزاران سال پیر شده بود. گونه خیس او را بوسیدم و دستش را.
«سلام خانم اسکویى» صداى بسیار ضعیف حکیم رابط بود که هیچ تصور نمى کرد بانوى تئاتر ما، صنوبر خوش چهره و خوش قامت ما به این روز افتاده باشد با دو پا همچون دو تنه درخت که به تازگى ها بر آن جابه جا زخم دهان باز کرده بود. نیم خیز کنار خانم اسکویى ایستاده بودم. دستم را محکم در دستش گرفته بود و مى گفت: «حسینى، حسینى جان درد دارم، درد دارم...»
«خانم اسکویى خوب مى شید، خوب مى شید، کمى تحمل کنید...»
«چقدر تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟...»
«قرص هاتون رو خوردین؟»
«خوردم، خوردم...»
«چى خوردین؟»
«استامینوفن، درد دارم، پاهام، پاهام...»
«قرص پاهاتون چى؟ بقیه قرص هاتون؟»
و او درد مى کشید، به راستى درد مى کشید، تا مغز استخوان درد مى کشید. دیگر نمى دانم چه گذشت. چه مدت نزد او ماندیم، چه گفتیم و نگفتیم، فقط دست هایى را به یاد دارم که سر و شانه و کمرش را ماساژ مى داد.
- «حسینى ، حسینى جان پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ درد، درد، درد...»
از خانه بیرون آمدیم. هیچ کدام نمى توانستیم کلمه اى بگوییم وگرنه بغض بود که مى ترکید. خسرو حکیم رابط پشت فرمان اتومبیل بود نه نبود، رنگ به صورت نداشت.
- «اینجا کجا است؟»
راست مى گفت اینجا کجاست؟ در اطراف میدان تجریش به خیابانى وارد شده بودیم که بن بست بود. گم شده بودیم. دور زد. چیزهایى زیر لب گفتم که نمى دانم گفتم یا در ذهنم گذشت.
«خانم اسکویى، استادم، مادرم، نروید! زمین زیر پایم را سست نکنید، اى بلوط کهن! ما از شما آویخته ایم، نشکنید، بمانید، نروید، نه حالا، کمى دیرتر... پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ «سه خواهر»ت چه خوب، سه خواهرانت (سه دخترانت) چه بى وفا!... شاگردانت... اون ها به فکر شما نیستند بانو... اون ها با صداى دودزده و مخملى شان به نمایندگى از نهادهاى تئاترى پشت میکروفن مى روند و با خاصه خرجى هاى دولت جایزه هاى کلان پخش مى  کنند. شاگردان شما، شما را فراموش کرده اند نازنین!... بانو! بانوى درد! بانوى آتش به جان، اى کاش مى دیدى، گرچه همان بهتر که ندیدى و ندانستى که شاگردانت، دست پروردگانت فراموش کنندگانت چگونه بر بساط یک تولد _ تولد یک صاحب قلم  - متظاهرانه چه بارانى از شادگویى فرو مى بارند، درست در لحظه هایى که پیکر نازنین و هنرپرورت در آتش درد مى سوخت و مى گداخت و دریغ، قطره آبى از دلجویى و آرامش در فرونشاندن آتش!... اکنون شاگردانت دیگر با نام استانیسلاوسکى و مایر هولد و گروتوفسکى فخر مى فروشند و دکان هاى چندنبشه باز کرده اند و از یاد برده اند که یکى از همشاگردى هاى همان گروتوفسکى پشت دیوارشان، زیر گوششان، از درد خون مى گرید... شاگردام کجان؟... صدایش را مى شنوید؟ اگر مى شنوید، اگر این صدا را مى شنوید نگذارید که خاموش شود، نه نگذارید که درد بکشد، نگذارید درد بکشد. نگذارید در برابر چشمان ما قتلى دیگر صورت بگیرد. ما نمى خواهیم فلان کارگردان از قتل هاى زنجیره اى براى ما بگوید، آن هزینه کلان را بدهید تا مرگ هنرمندان مان بدون درد صورت گیرد، آقایان! بانوى تئاتر ما مهین اسکویى درد مى کشد، همه وجودش را درد گرفته. مى فهمید؟ درد را مى فهمید؟...» صورتم خیس بود و خسرو حکیم رابط درحالى که به طرفم خم شده بود، همچنان مى راند.
گفتم: «برویم منزلتان، برویم با آبى یا چیزى این بغض را بشوییم.»
گفت: «برویم.»

146586.jpg

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد