::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق (قسمت اول)

مردی وارد هتل شد  چمدانی در دست داشت ، آستین لباسش آبی بود اما کتش هم رنگ شلوارش بود مسئول مالی هتل خانمی بود نسبتا لاغر ،  عینکی به چشم داشت که قاب عینک با رنگ صورتش جور در نمی آمد . مردی دیگر آمد و مستقیما به سمت کافه رفت و بدون مقدمه سفارش یک قهوه ترک داد دخترکی از پله ها به سمت پائین دوید بعد ها فهمیدم به دنبال بادکنکش می گشت وقتی که اولین دخترمون به دنیا آمد ، از کنار ستون های لابی هتل دختری جوان به سمت قاب نقاشی میکلانژ رفت و با هیجان به نقاشی نگاه می کرد از طرفی عده ای آماده بودن فرش های کف هتل را با خود ببرند ! گویا از شستشوی فرش آمده بودند! خانم جوان بعد از گرفتن کارت شناسائی فرد اورا به همراه یکی از پیشخدمت ها راهی اتاقش کرد سر چمدان کمی جر و بحث می کردنت آخر مرد ۵ هزار تومان به پیش خدمت داد تا چمدان را خود حمل کند! وقتی از کنارم رد شد  من را مجبور کرد تا عطر خوش بویش را بخرم ، نوبت من رسیده بود اما دوست نداشتم برم هتل! سفر سختی داشتم و مجبور بودم امشب را در هتل بمانم با تو ما نینه به سمت مسئول هتل رفتم عینکش مرا آزار می داد  سعی می کردم به چشم چپش نگاه کنم از من پرسید چند شب اقامت دارید؟ با تکانی سر گفتم خوب من ۱ یک شب اینجا نخواهم بود! بعد از گرفتن کارت شناسائی من مکثی کرد و مرا نگاهی کرد منم داشتم موهایم را مرتب می کردم من فامیلی عجیبی دارم شاید در کل ایران فقط من باشم که فامیلیم زیباحالت مفرد باشد البته غیر از اقوام که تعداد آنها به انگشت های دو دست می رسد! ناگهان پوزخندی زد و کلید اتاق را به من داد و ترجیا به سمت اتاقم رفتم.

نویسنده : بهزاد منفرد

خنده دارترین!

وقتی داری خاطرات می نویسی فقط به موضوع جدائی فکر نکن نویسنده زندگی برای محبوب شدن در میان مردم هم که شده آخر داستان را زیبا تموم می کنه! حتی مترسک ها هم در زندگی شما دلیلی دارند برای بودن! پلان به پلان زندگی رو دوست دارم برای بازیگری بی طاقتم چون من با حقیقت دیالوگ های زندگی را به خورد کاغذ های سفید دفترم میدم! نه از سیاست نه از انتقاد نه از عشق نه از لطافت نه برای بازی کودکان و نه برای قدرت بزرگان بلکه فقط برای بازی کردن نقش خودم در زندگی شبها خواب فردا را می بینم! زیبا ترین لحظه ها خنده دار ترین قسمت های متن نویسنده زندگی است وقتی داشتم بعضی از قسمت هاشو می خوندم دیدم چقدر با تفکر این داستان ها نوشته شده به همان اندازه که گریه می کنیم می خندیم و به اندازه خاطرات خوش خاطرات بد داریم! بیائید بازیگرانی از حقیقت باشیم در این داستان! و غیر از نقش خودمون نقش هیچ نسیم ندیده ای رو بازی نکنیم!

نویسنده : بهزاد منفرد

همیشه خدا تاریک است

 

انسانها به دنبال خدا هستند ولی خدا کیست؟ من نیستم پس حتما شما هم نیستی چون انسانیم به دنبال چیزی می گردیم که بودنش بر نبودنش دلالت داره ! یه وقتائی به خودم می گم به نام خداوندی مهربانی که شیطان را آفرید تا آدم و حوا را بفریبد تا من و شما زیبائی این دنیا را ببینیم .

فلسفه های مختلفی در این دنیا دیدم و هر بار از خنده به گریه کوچ کردم بارها در نمایشنامه های طنز خوانده بودم زندگی را می توات مانند کاریکاتور ها کشید! ولی صاحب کاریکاتور از به تصویر کشیدنش برای مضحکه شدن در میان مردم مسلما خنده را انتخاب نمی کند بازی گردان زندگی در بشریت به قول عده ای که روشنفکر نام دارند. خدا نام دارد!

حاشیه را در کنار جوب آب به فاضلاب می سپارم و حرف دل زباله ها را روی اسفالت می نویسم

زباله ها جلوی درب منزل ما بخودشون عطر می زنند، بعضی ها از بوی زباله ها لذت می برند اما بعضی دیگر منتظرن ساعات 10 شب بشه ! گربه های خیابانی نگران نباشید غذای امشب عطر خیابان دارد

بهزاد منفرد