::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

من و همین یه ورقه

اگه فقط یبار بدی  گوش به من می فهمی کیم چرا پی  زندگی و می مالم به تن این آهن پوش که می سازه همیشه  پاپوش یکم باهوش و گاهی هم مثل یه بایقوش که شب نمیره از هوش میکنه منو مدهوش 

این کلمات و از اول نکردن تو مغزم از وقتی رزم شد جزم عازمم به جایی که نیست واسم قابل حزم

ولی من اینم مثله همتونم یه روزی میمرم هیچی نمیبرم جز آخرتم که اونم نمی دونم  با کی غریبم به خدام گفتم به جونم قسم خوردم نمونم


نمی خوام قافیه بازی کنم ولی باز میگم رازی دلم از این همه دروغ  که هرجا می رم میدم گوش 

نوبتیم باشه نوبته منه که گلایه کنم که زندگی نبود آنگونه که دیدم تو آینه همش ابلهانه بود و واسه من یه افسانه


اگه دل سنگم یا که پستم  خوب همینم خیلی خستم یک هشتم زندگیمو بطور حتم بیشتر نداشتم که اونم چیزی نبود جز یه پستو که دورم بسته بودن تو همون شکم ننمون 


این چند خط و می نویسم بد میرم حوصلت سر رفت میدونم ولی خو منم دلی داشتم گلم یکی از شما ها کرده پر پر و خاکشم شده خشک هرکی اومد ریخت ذره اشکی  اما مرده این خاک دیگه ازش عشق بیرون نمیاد و آدمیزاد دوست داره باشه آزاد ولی ابعاد ابرو باد نذاشته من یکی بشم آباد حالا هم خیالی نیست رفتم سر اجساد اجداد کنمشون ارشاد که به خدا بگن یه بنده دیگشم شد ارتداد




رنجش شطرنج

سربازان حرکتی جز یک قدم برنمی دارند جان دادنشان حاصلش شاه آزاد کردنشان از محاصره حفظ جانانش است و البته چرخه سرنوشت همه آنها ،سیاه و سفید است  بس. یا شکست یا پیروزی و قرار نیست سفید که رنگ مرگ نیست برنده همیشگی باشد

قانون جنگ بر دو طرف وضع است و رعایتش وظیفه سربازانی که جان می دهند . حال به این بیندیشیم اگر ما مهره ای در این شطرنج باشیم  بازیگردان زندگی نمی داند احساس داریم؟ 


بهزاد منفرد