::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

معجزه دنیا

عشق
راهبی از هیاکو جو پرسید
معجزه اسانترین حادثه دنیا کدام است؟
هیاکو جو گفت :این است که من اینجا تنهای تنها نشسته ام

غریبه ای باش با خود

عشق
غریبه ای باش با خود
زندگی را رودی ببین که بر بستر زمان جاری است
در ساحل این رود بایست، نه کنجکاو باش و نه نگران
به خس خاشاک گذشته ات نگاه کن
که بر خاطراتت شناورند و می اییند و می روند
درست مانند حوادثی که در روزنامه ها می خوانی
از انها منتزع شو و به انها بی تفاوت باش
یادت باشد  هیچ چیزی مهم نیست فقط باش
و انگاه انفجاری رخ خواهد داد

سلام مرا به همه برسان

باد تکان نمی خورد

سلام عشق
داشتم  ظرف می شستم
یاد چیزی افتادم
 روزی باد می وزید

۲ راهب درباره پرچمی که به اهتراز درا مده بود
بحث می کردن
اولی می گفت من می گویم پرچم تکان می خورد نه باد
دومی می گفت من می گویم باد تکان می خورد نه پرچم
شاگرد سومی که از انجا گذر می کرد گفت
باد تکان نمی خورد ، پرچم تکان نمی خورد، این ذهن شماست که تکان می خورد

وای بشقاب از دستم افتاد شکست
عجب حکایتست
سلام مرا به همه برسان

به جهنم نیاز نیست

عشق دارم نامه ات را می خونم
خیلی نگرانی دوست عزیز
دنیا به اندازه کافی دار مکافات است
پس دیگر به جهنم نیاز نیست

روزی مردی را که سه زن داشت
نزد سلطان کشور اوردند
تا تنبیه اش  کنند
سلطان مشاورانش را فرا خواند
و از انها خواست
تا بدترین مجازات را برای خاطی پیشنهاد کنند
حتی مرگ را،

اما مشاوران سلطان اعدام را توصیه نکردند
در عوض حکم کردن که چون بدتر از زندگی با سه زن
مجازاتی به ذهنشان نمی رسد
او در ان واحد با هر سه انها زندگی کند
ان مرد دو هفته بعد خودکشی کرد
زیاد خودت را ناراحت نکن
وای عجب گیلاس های قرمزی برام فرستادی واقعا خوشمزس

سلام مرا به همه برسان

غرق در بحر تفکر

عشق

اینبار نامه ات خیلی دیر به دستم رسید
گفته بودی دستت را بریده ای
چطور اینجوری شد؟
به نظر می رسد که مراقب  بدن خویش نیستی

راستش عشق در پاسخ به نامه ات باید بگویم
انسان موجودی ست عجیب، بسیار عجیب
زیرا او با فریب دیگران آغاز
و به فریب خود تمام می کند

درویشی مشغول گذر از کوچه ای در روستا بود
غرق در بحر تفکر
ناگهان چند بچه شیطان شروع کردن به پرتاب سنگ
درویش شگفت زده شد

به علاوه او ادمی نحیف الجسه بود
او فریاد زد سنگ نیندازید
در عوض خبر جالبی برایتان دارم

بسیار خوب حکایت چیست؟ به شرط انکه فلسفی نباشد.
درویش به دروغ گفت :
پادشاه، بار عام داده است همه دعوتند
بچه ها به سمت قصر پادشاه دویدند
و درویش نیز از موضوعی که طرح کرده بود خوشش امد
نازک طبعی ها و خوشوقتی های سرگرم کننده

او به بچه ها نگاه می کرد
و دید که در ان دور ها ناپدید شدن
ناگهان درویش درایش را جمع و جور کرد
و با سرعت به سوی بچه ها دوید
او همینطور که نفس نفس می زد پیش خودش گفت
بهتر است من هم بروم ببینم شاید راست گفته با شم

رویا ها نیز حقیقتند

عشق
نامه ات را همین الان خواندم
چقدر شاعرانه می نویسی مگر تو شاعر بودی؟
گفته بودی داری از رویا هات  به حقیقت می رسی

راستش  رویا ها نیز حقیقتند
زیرا انچه که ما حقیقتش می خوانیم رویایی بیش نیست
حقیقت تفاوتی است بین باز بودن و بسته بودن چشمها
اگر اینرا خوب درک کنی
به فراسوی هر دو می روی
راه در فراسوی این دو کشیده شده است
این دو مشهودند فراسوی این دو بیننده است

سلام مرا به همه برسان

به هرکجا برسی مقصد همانجاست

عشق پس از بازگشت نامه ات را دریافت کردم
درست مثل دانه ای که در خاک انتظار باران را می کشد
تو هم منتظر خدا هستی
نیایش وتسلیمی کامل
در است که بروی او گشوده می شود
خود را کامل به او بسپار
درست مثل قایقی که بر روی رودخانه شناور است
نباید پارو بزنی فقط طناب را شل کن
نباید شنا کنی فقط شناور باش

انگاه رودخانه خودش تو را به دریا خواهد برد
دریا بسیار نزدیک است
اما فقط برای کسانی که شناوردند نه برای کسانی که شنا می کنند
از غرق شدن نترس زیرا ترس تورا وادار به شنا می کند
حقیقت ان است ، که کسی که خود را در خدا  غرق می کند
برای همیشه نجات می یابد
و مقصدی را برای خود تعین مکن
زایرا کسی که هدف دارد شروع می کند به شنا کردن
همواره به یاد داشته باش به هرکجا برسی مقصد همانجاست
بنا بر این کسانی که از خدا مقصد می سازند گمراه می شوند
هر کجا که ذهن از تمامی مقصد ها رها می شود
خدا در همانجاست