::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

برگ پائیز

من برگ پائیزی هستم که از طوفان هم نمی هراسم

خنده دار ترین لحضه زندگی ان زمانی است که حس کنی دیگر نمی توانی بخندی

درک جالبی خواهد داشت که بدانی عاشق بودن فقط افسانه نیست

سوژه در ذهنم نمی آید که بنویسم گفتم برگ پائیز را بهانه کنم

پائیز دگر تموم شد آلان فقط فصل بهار است که برای من باقی مانده است

از اینکه دیگر عشقی به من خیانت نمی کند خسته ام!

دلم برای دروغ گفتن تنگ شده

وای که این انسان عجب موجود عجیبی است

می خندم . می خندم . می خندم

و از طوفان هم نمی هراسم

سلام مرا به همه برسان!

 

روزی مرا اعدام کردن

این یاداشت بسیار زیباست حتما اینو برای یکبار هم که شده بخونید

اعدام

 

"یک روز صبح مرا اعدام کردند. بهاربودیا زمستان نمیدانم بهر حال یک وقتی مرا اعدام کردند.

 

گناهم رفاقت با تمساحی استثنایی بود.تمساحی آفریقایی که گریه نمیکرد .

 

فرمانده سعی کرد اخم کند ولی باور کنید ادم خوش رویی بود.طوری فریاد کشید :"آتش"که

 

من بدلم نگرفتم. مثل اینکه گفته باشد "سلام"یا"هندوانه".

 

فرمانده از هیچ جنگی بر نگشته بود. من اولین جنگ اش بودم. من چیزی بودم مثل"واترلو".

 

فرمانده روی شانه هایش ستاره داشت. فکر کردم فرمانده از آسمان آمده است.

 

سربازها شلیک کردند. گلوله ها راه افتادند.

 

سرباز اولی فکر کرد:"باز نهار راگو داریم... چه گوشت های نپخته ی سفتی"

 

سرباز اولی اهل شهر دوری بود. آنقدر دور که شهرش را فراموش کرده بود. سرباز اولی غمگین

 

بود چرا که شهری نداشت. سرباز اولی فقط میدانست آشپزهای شهرش گوشت های راگو راخوب

 

میپزند .

 

سرباز دومی نگاهم کرد. به دستمال سیاه روی چشمانم نگاه کرد. چشممان به هم افتاد تفنگش را

 

پایین آورد. سرباز دومی خجالتی بود.

 

گلوله ها به بندی که رختهای شسته ام رویش آویزان بود رسید عرقگیرم را سوراخ کردندورد

 

شدند.

 

سرباز سومی شاید خندید... دستش روی لبهایش بود. وقتی ماشه را فشار می داد دیدم که سبیلش

 

را کج زده است.

 

سرباز سومی فکر نمیکرد . یادش نمی امد چطور ی باید فکر کرد.

 

پرنده ای مارپیچ از میان گلوله ها گذشت. سربازها برایش کف زدند. فرمانده گفته بود:"وصییت

 

کن."گفتم:"هشتاد گل شمعدانی دارم."گفت:"چکارشان کنیم؟"گفتم:"فقط کاریشان نداشته

 

باشید. یک سکه هم دارم. مال سرباز های شما."سکه را گرفت. سکه را نشناخت.

 

گفتم:"ساسانی ست. می توانید در تاق کسری خرجش کنید."تاق کسری را نمی شناخت.

 

آدرس تاق کسری را برایش نوشتم.

 

گلوله اول به پای چپم خورد. درست بالای جورابم. مورچه ای ازجلوی پایم گذشت. اعتنائی

 

نکرد.راه هر روزش بود. مورچه را صدا کردم. فرار کرد.

 

کار احمقانه ای بود. آدم وقتی میمیرد می تواند به چیز های بزرگتری فکر کند. آدم باید دم

 

مرگش تاسف بخورد که دیگر نئون ها را نمی بیند. شیر موز نمی خورد دماغش را نمی خاراند .

 

وتوی سرما بخاری بغل نمی کند.

 

گلوله ی دوم وسط ریشم گم شد. ریشم به خارش افتاد. گلوله دوم توی تاریکی ترسیده بود.با

 

زبانم پیدایش کردم و قورتش دادم.

 

فرمانده گفته بود:"صبحانه چی میخوری؟"گفتم:"چهارده تا حلزون." گفت:"نداریم."

 

گفتم:"پای چپ مرینوس." گفت:"نداریم."گفتم:"پس سه تا گلوله بدهید می خواهم خودم

 

را عادت بدهم." وقتی مرا به چوب بستند فکر کردم"سیلوانا منگانو" هستم. وقتی بچه بودم

 

یک قران میدادم یک تیرمی زدم.تمام بچه گی من به تیر باران "سیلوانا منگانو"گذشته بود.به

 

فرمانده گفتم:"ترقه ها را فراموش کرده اید."

 

گلوله سوم به خود نویسم خورد. سرباز سوم فریاد زد :"خونش سبزه ! "

 

پشتم خارید. خودم را به تیر کشیدم. فرمانده گفت:"تکان نخور."

 

گلوله چهارم داشت بی راهه میرفت. خودم را به طرفش کشیدم. شانه ام را سوراخ کرد و رد شد.

 

از سوراخ شانه ام نگاه کردم. گربه ای داشت از پشتم رد می شد. چشمم را دید وایستاد. بی صدا

 

دهانش را تکان داد. ادای "مئو" کردن را در آورد. چشمهایش را به هم زد .سرش را پایین

 

انداخت ورفت وپشت شانه هایم ناپدید شد. گربه که رفت آسمان را دیدم. آسمان قرمز شده

 

بود.خورشید از سوراخ شانه ام طلوع کرد. سایه ام روشن شد. فرمانده بالای سرم ایستاد. وقت

 

گلوله  خلاص  بود.

 

گفته بودم :"گلوله خلاص را همان اول بزن."گفته بود:"سرباز ها بی کار می شوند." لوله ی

 

کلت  بالای گوش چپم بود. لوله ی کلت سرد بود. قلقلکم آمد خندیدم. فرمانده لوله ی کلت را با

 

انگشتها یش گرم کرد.

 

یادم آمد یک روز صبح از دوچرخه افتادم. بالای گوش چپم شکست. یکبار سنگی بالای گوش

 

چپم خورد. شب نامزدی سنجاق سری بالای گوش چپم فرو رفت. آدم فراموش کارست. باید

 

خودم را از شر "بالای گوش چپم" خلاص می کردم.

 

آخرین کسی که دیدم زن حامله خانه ی روبروئی بود. زن سفره ی نان را تکان داد. نان خوده ها پخش

 

شدند وص دای نوزادی ...  و  " من  مرد م "  ...