::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

بی خیالی

آنچه هست خیالی است در ذهن بی خیالی که کلمات را به خیالش دوست دارد . هدف جمله شد و کلمه راستگو نیک روزگار و  دروغگو  طینت زشت زندگی ، چه فرق می کند مهم خالق جمله بود و  هدف انتقال داد . چه کس  اهمیت داد به احساس این کلمات ؟  بی خیالی که نوشت اینبار از هرچه نیست و خیالات خود را داد به هرچه که  بی انگیزه گی باران صورتش بود . 

احساساتی که رفت...

شاید همه ما روزی بخاطر دختری بخاطر آوریدم که به خاطره ها پیوستیم و شاید شما نیز گلی سرخ از پسری گرفتید و به یاد آوردید که به یادی از او یادگارها در این قلب دارید و شاید خاطرات ما فقط یادگاریست از زمان، که فراموش نکنیم یادگاری هستیم در خاطره زمان و کاش دقیقه ها همان لحظه  اول بود که نگاهمان ابدی در ذهن هر غروب ندیده ای شکل می گرفت .امروز که اینجاییم دور تا دورمان دیواری است که احساس رفته ی مان نیست و دگر هیچ نگاهی منتظرمان نیست.