::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

شمع های خیابانی

شمع بیاورید همه را روشن کنید دور به دور اتاق بچینید فضائی شاعرانه بیافرینید و ببینید که می توانید بنویسید.  همه ما را با فلم نوشتن آن موقع که شمع روشنی بخش خانه اشان بود. خاطراتت را دیکته مکن بر ورق آنها را بنویس بر قلب،  صدای باد می آید بادی پائیزی از دور دستها چندی نمانده است که شمع های زندگیم را خاموش کند ، زندگیمان را خاموش کند این زیبا تر است اری من هم شما هستم من هم سایه ای پایکوب شده از پای شما هستم بارها مرا بر دیوار دیده ای و نگاه نکردی با تو راه رفته ام قدم به قدمت اما فقط در شبت، شبی که ستاره ها فقط چشمان مارا می دیدند.  بارها شده دلت به رحم آید از این همه رنج و سختی روزگار؟نه برای خودمان ، من تو همیشه باید زیر بار این روزگار خم شویم. نگاه کن به آنطرف خیابان شمعت را با خود بیاور بنشین کنار پسرکی در زمستان. دستانش از شدت شهامت یخ زده است شمع را وسط بگذار 10 دقیقه اش را با خریدن یک شاخه گل بخر و ازش بخوا برایت با این شمع بنویسد تا بحال این صحنه را دیده ای؟ از چشمانت تمام گلهای پسرک بارانی شده است اما او همچنان می خندد و صحنه جدایی از پدرو مادرش را برایت توصیف می کند! آری دردناک است بسیار دردناک است انقدر که برای خود ارزوی مرگ می کنی. حیف که دستم خالی است البته با پول نمی شود احساسات از دست رفته پسرک را خرید بعد از آنکه پسرک را ترک کنی ساعت ها تو را از یاد نخواهد برد حتی پول گل را هم به تو پس خواهد داد وبوی گل را به تو هدیه خواهد داد. سرت را بالا نگه دار نشو مانند بقیه، شعار مده کمکش کن نه بخاطر او بخاطر شمعی که با بادهای پائیزی خاموش نشد وقتی در کنار پسرک نشسته بودی بخند بگذار ناراحتی روزگارتو، ضربه ای به زندگی گوارایش نزند.یه نزدش برو هر شب با او حرف بزن فکر کن فرزند توست به اودرس بیاموز بجایش او به تو یاد می دهد چگونه شمع هایت خاموش نشود...

 

ای مادر (حرف دل مریم)

از آن موقع که کودکی به دنیا نیامده بودم سرخی عشقت را در دلت حس می کردم آن لحضه که اولین گریه زندگیم نشان از بیداری زبانم بود مرا مریم خود نام گذاری کردی فارغ از روزی که مریمت فقط به دشتی از گلها خلاصه نمی شد .هفته ای چند نزدم نبودی در این مدت انشا نویسی را بیشتر از قبل فرا گرفتم قلم شرمش گرفت از  دوری تو  ٬ چه رسد به اولاد بی قرار تو.  می دانم گریه خوشحالی برایت هدیه ای تکراریست اما حقیقت دوریت را کسی جز من حس نکرد حتی کبوتران اسمان هم به دنبالت پر می کشیدن از فراز خانه ما مقصدی بی انتها را طی کردن تا آن خانه پیامبران را.  نمی دانم پیامم را به گوشت رساندن یا خیر اما با خواندن این جمله وخنده ات فهمیدم که فهمیدی چرا گریه کردم زیرا جز آن پرندگان کسی نفهمید که چه کشیدم در این دوری کوتاه مدت . ای مادر برایت انشا نمی نویسم زیرا انشا نویس خوبی نبودم من فقط حرف دل چندین ساله ام را باز گو می کنم الان که در کنارم نشسته ای و مرا در کاغذ می خوانی می بینی که هیچ شباهتی در گفتار نگاهم در کنارت ندارم.  اما من غرورم را شکستم برای نگاه دوباره تو .صدای لرزان دوستت دارم را لازم نبود از دهانت بشنوم همه چیز را در چشمانت دیدم من همان دختر قدیمی تو هستم با این انشا عوض نخواهم شد اما آنقدر دوریت برایم سخت بود که تبدیل به نویسنده ای عاشق شدم . من اولین مریمی هستم که در این دشت بزرگ به رنگ قرمزم.  مادرم تنهایم نگذار  فرزند خطاکاری بودم برایت دلت را بسیار شکستم اما دوریت را نمی توانم تحمل کنم   . این نامه در ذهن تو خواهد ماند می دانم چون در این شب حقیقت می نویسم بعد از این نامه مرا به آغوش مگیر نبوس نگاهم مکن زیرا خجالت می کشم از رویت روی زیبایت روی روحانیت که دگر برای من چهره ات نور می تاباند.  شرمگینم از این همه بدی به رویت در این مدت چیزی جز  صدای زیبایت در گوشم خالی نبود  ای مادر تا به حال مرا اینقدر به رنگ لاله احساس ندیده بودی! ولی این را بدان که چقدر دوستت دارم که دوریت مرا تبدیل به این دختر جانباخته کرده است از همه چیز بگذریم وقت خنده است مادرم برگشته است! دوست دارم به آغوشش بگیرم بگویم دوستش دارم بهش بگم همون دختر شیطون قدیمیش  مامان ؟ بوسم نمی کنی؟ مامان نبودی نمی دونی سعید چی کار کرد بابا را که بگم کشتیش. !

پایان.

حرف دل مریم

 

سلام از بهزاد منفرد

سلام

سلام به روشنی ماه که امشب خودشو شاهد این قلب  من کرد

 می خواهم با موسیقی شب برات شعری از روز بنویسم

زیبایی طبیعت من و غرق عشق ماه و خورشید می کنه

شب برای روز می نویسه و روز برای شب خاموش می شه

باید ماه و خورشید هم به افسانه لیلی و مجنون اضافه می شد

شاید روزی لیلی به مجنون می رسید

ولی ماه به خورشید هیچ وقت نمی رسه

همانطور که تو به من هیچ وقت نرسیدی

چشمات و بالا نگه دار راحت باش

ادم ها مثه سایه میان و می رن

تو حتی سایه خودتم بطور ثابت نداری

جه برسه به اینکه صاحب سایه ی کس دیگه ای رو بخوای

من مثه یک خاک تو مشت توام با هر بادی ممکن پراکنده شم

انوقت دگر چگونه ذره ذره مرا می خواهی جمع کنی؟

من به جای تو بودم از خاک بنایی می ساختم

تو بجای من بودی بنا را با بی رحمی نابود می کردی

اخ که ای سلام تویی که هر چیز با تو شروع می شه

زمان اشنایی من و تو رو بهونه سلام به آغاز رساند

سلام پلی برای بودن من و  تو بود

اما افسوس که پلها هم روزی خراب می شن

تنها قربانی این خرابی من بودم

دگر سلام هم چیزی نگفت

تنها چیزی که از اون بخاطر دارم 

سلام را می گم

اری خود سلام به من گفت خدانگهدار...

بهزاد منفرد

برایش زمزمه حقیقتم

می دانم خسته است خسته ازتمام دوری صدای نالانش نشان از حقیقت خسته بودنش بود ٬ساعتی پیش قدرت شنیدارم لیاقت صدایش را داشت شایدنتوانم احساسم را به بیانم عرضه کنم . شدم کودک کلاس اول دبستان احساسم و به قلم مکتوب می کنم برایش می نویسم هر آنچه که در این زندگیم می پندارم به گمان خودش این دوری برایم به کشتن مگسی خلاصه می شود  اما فارغ آز انکه من هم مانند مگسی به دست روزگار کشته می شوم  اون نمی داند که چقدر ابشار برایم با ارزشه چون به وسعت پهنای زمین قطره را به هم پیوند می دهد  ٬ شاید اشتباه کردم که بجای منضومه زمین را در دل دریا نهادم٬ او راز دوست داشتن مرا نمی داند او شک دارد٬ نه به من بلکه به عشق. کاش می دانست که عشق جادوگرنیست حقیقته. من تشنه راستیم دروغ را در زباله های کلاس دوم دبستان انداختم و با کیفی گمشده به خانه برگشتم صدای اشکاهایم را در همان سال شنیدم و دگر هیچ٬ برایش زمزمه حقیقتم شاید ازدروغ سیراب باشد که حقیقت را باور نکند اما من دروغ را به خواب پرندگان مهاجر می پندارم من از راستی سرچشمه گرفتم کلمه راستین عشق را با احساس تصمیم نگرفتم احساس فقط پشیزی از بیهودی است . من اورا در میان خارهای سفید بو کردم بدون آنکه صورتم ذره ای خراشیده شود ٬ عقل را می توان از نیزار های مرداب پیر شمال به خاطره راستین به شهر ناب حقیقت برد ٬چیزی  کم از گنجینه های پادشا هان اصیل ایرانی ندارد٬ صحبتی که چندی پیش در گوشش نشاندم شوقی جز شعار حفظ وطن ندیدم گرچه عاشق وطن است « تیشه در ریشه وطن زدن شعار ماست » ولی او تواناست آنقدر که مرا به مسیری غیر دروغ هدایت می کند. قدرت نشانه های طبیعیش آنقدر هست که محلت ورق زدن تاریخ را از من گیرد ٬ او می داند که ابر را چه زمانی بارانی بیند فریاد صدا های طنین اندازه ازادیه دوری را بار دیگر در گوشش می خوانم و باز هم مثل همیشه از او  زمان می جویم من عوض نخواهم شد زیرا همان طور که میبینی زبانم می تواند دیکته کند کلمات را حتی بر روی تکه سنگی که ازدرد گریه می کند من تعغیر نمی کنم مگر انکه تورا بیشتر دوست داشته باشم ای تمام زندگیه من

تئاتر طعمه ببر گرسنه (ناصر حسینی)

039441.jpg

خسروى یگانه:عرصه تئاتر همیشه پر از آدم هایى است که مى آیند و مى روند. بعضى ها دیده مى شوند و بحق یا ناحق سرى میان سرها درمى آورند، بعضى هم بى آنکه هاى و هویى داشته باشند کار خود را مى کنند و ریسمان خود را مى بافند.

اما انگار عشق به تئاتر نزد این آدم ها درونى تر و عمیق تر است. عشقى که آن ها را وامى دارد با تمام خوب و بدها بسازند و کنار بیایند و به هر کجاى جهان که بروند باز به دنبال مجالى باشند براى نشستن گرد و خاک صحنه بر سر و روى اشتیاق شان. ناصرحسینى مهر یکى از این آدم هاست. کسى که از ۱۵ سالگى کار تئاتر را در کانون پرورش فکرى کودکان و نوجوانان آغاز کرده است تا بعد دوره ۳ ساله «آناهیتا» را بگذراند و بالاخره از سال ۵۶ با حضور در یکى از نمایش هاى مهین اسکویى فعالیت هاى صحنه اى خود را آغاز کند.

کسى که به قول خودش، در ۱۲ سالگى همراه پدرى که بنا بود سنگ بناى تئاترشهر را آجر به آجر بالا برده است بى آنکه بداند روزى تمام راه هاى زندگى اش به آنجا ختم خواهند شد. حسینى از معدود کسانى است که پس از مهاجرت به غرب و ترک ایران در سال ۶۲ نه تنها تئاتر را رها نکرده است بلکه آن را دغدغه اصلى خود قرار داده: «رفتم چون فکر مى کردم احتیاج عجیبى به آموختن و کسب تجربه هاى تازه دارم.» او در پاریس دوره مدرسه عالى هنر را گذرانده، با کارگردانانى نظیر آریان منوشکین آشنا شده، تا دست قضا و قدر او را به آلمان بکشاند و کار حرفه اى اش را با استخدام در یکى از تئاترهاى آلمان آغاز کند.

نقطه عطف زندگى حسینى اما آشنایى با یوجینو باربا است. نظریه پرداز و کارگردان بزرگ تئاتر که:«مدتى بسیار کوتاه نزد یوجینو باربا تئاتر آموختم. او شاگرد و دوست صمیمى گروتوفسکى بود. اما هیچ وقت رابطه ام را با او و تئاترش «تئاتر اودین» قطع نکردم چنانکه خودم را روى جریان تئورى ها و نظرات جدیدش در عرصه تئاتر متمرکز کردم، و مخصوصاً آنتروپولوژى تئاتر Theatre Anthropology او را با اشتیاق و جدیت دنبال مى کنم که خود او پایه گذارش بوده است. من نخستین بار او را در سال ۱۹۹۵ ملاقات کردم که براى اجراى چند نمایش با گروهش به آلمان آمده بود. من در ورک شاپ Work Shop و سمینارش شرکت کردم و همین دیدار پر بار باعث شد تا دیدگاه و مسیر من در دنیاى تئاتر به کلى تغییر کند و جهت یابد.»

•باربا در ایران چندان شناخته شده نیست اما در غرب جزء یکى از نظریه پردازان بزرگ تئاترى به شمار مى رود که در ردیف گروتوفسکى قرار مى گیرد. حسینى درباره اصول تئاترى باربا مى گوید:

«اهمیت جست وجوها و کاوش هاى تئاترى باربا- که از شاگردان و یکى از نزدیک ترین دوستان گروتوفسکى بوده- بیشتر در این موضوع متمرکز است که او همواره در پى بررسى و دریافت هر پدیده اى در هنر نمایش است، از کوچکترین حرکت برونى بازیگر گرفته تا نقش تماشاگر، یا به عبارت دیگر حضور تماشاگر در تئاتر. یک پژوهش ناب آزمایشگاهى. باربا و گروهش نمى خواهند تماشاگر تبدیل به مهره اى شود که سال هاست وظیفه اش را در نقش «تماشاگر» تکرار مى کند.

آنها مى خواهند تماشاگر به طور دائم همدلى و همزبانى و یا برخورد و تبادل حسى- عقلایى را با هنر تئاتر و کنندگانش برقرار کند یعنى با بازیگر و فضاى تئاتر و اجرا. آنها اصرار عجیبى دارند تا با «روح» تماشاگر همبازى شوند که تنها بخش زنده پیکر هر انسانى محسوب مى شود. اما در جواب دقیق تر درباره اصول تئاترى باربا مى توان به چند مورد تخصصى تر اشاره کرد. ببینید، در بخش اعمال جسمانى باربا مى گوید: تمرین و انجام تکنیک هاى هرروزه، فشرده و منظم تا انسجام همه اعضاى بدن بازیگر. و در نخستین قانونى که او از آن صحبت مى کند «تعادل و توازن» بدن بازیگر است- البته در اینجا اشاره کنم که این عناوین و مباحث شما را شاید کمى به یاد سیستم «استانیسلاوسکى» بیندازد ،

اما باربا همراه افرادى مثل گروتوفسکى یا پیتر بروک از «سیستم» آنقدر عمیق و جامع بهره برده اند که باعث شده گوشه ها و نکات جدیدى در تئاتر کشف کنند.

به طور مثال هنگامى که باربا از تضاد در حیطه حرکت و ضدحرکت صحبت مى کند ما مى بینیم که اصل جدیدى در تئورى تئاتر مطرح مى شود، و آن از این قرار است که وقتى بخشى از یک بدن بر مبناى دستور یا پیشنهادى که به او داده شده در جهتى معین حرکت مى کند، در این میان بخشى دیگر از بدن درست خلاف آن بخش قبلى دست به عمل مى زند، این موضوع مهمى در تئاتر است: فشار عضلانى و رهایى عضلانى. در بسیارى از کلاس هاى بازیگرى همواره توصیه مى شود که باید به هر قیمت شده به رهایى عضلانى رسید. ولى راه حل اصلى این نیست که فقط به رهایى عضلانى برسیم، بلکه در هماهنگى این دو حالت است که انرژى در زمان و انرژى در مکان یا فضا Espace که عبارت است از تجسم دادن فکر در حرکات، که نمودش را در مکان ببینیم، یا بهتر است بگویم ثمره آن چیزى که در زیر پوست پنهان شده را در فضا ببینیم.

به یاد مى آورم یک بار از باربا پرسیدم آخه چه طور مى شود اینها را در تمرین وارد کرد و به کار بست؟ باربا در جوابم مثال قشنگى زد و گفت: اگر بخواهى آن شاهزاده جوانى را که در هند جزء قدیس هاست بازى کنى از کجا و چطور شروع مى کنى؟ شاهزاده اى که تن خودش را در اختیار ماده ببر گرسنه اى قرار داد که بچه اى به دنیا آورده بود و شیرش خشک شده بود؟ جالب تر اینکه باربا همواره تأکید دارد «اودین» یک مدرسه تئاترى به معناى رایج اش نیست، در آنجا و یا در ورک شاپ هاى باربا کسى تعلیم نمى گیرد که چطور باید هنرپیشه شد، یا چه طور مى شود یک نقش تراژیک یا گروتسک را بازى کرد، در آنجا فقط صحبت از تمرین است، و منظور از تمرین، کار منظم بر سلسله اعمال جسمانى است که تنوعش بى حد و اندازه است.

اما آنتروپولوژى تئاتر که در واقع نشانه یابى اصول اجرایى و روش هاى تئاترى در آئین ها و فرهنگ هاى گوناگون دنیاست. باربا اعتقاد دارد کار بازیگر مثل شى یا پدیده اى است که سه زاویه یا سه جهت را نشان مى دهد: اول، شخصیت خود بازیگر، حساسیتش، دانش و دریافتش از هنر، و فردیت اجتماعى اش که او را از دیگران متمایز مى کند؛ دوم، توانایى صحنه اى و تعلقات سنتى یا اقلیمى او به تاریخ کشورش؛ و سوم، نحوه و چگونگى به کارگیرى اندام و روحش بر صحنه است که ویژگى هاى همین بخش سوم است که آنتروپولوژى را به خودش مشغول داشته است.

یعنى فقط به بررسى اجتماعى- فرهنگى تئاتر در اقوام مختلف نمى پردازد، بلکه به تشریح ریزریز عملکرد اعضاى بدن بازیگر در فرهنگ هاى مختلف مى پردازد. به عبارت روشن تر تأکید اساسى آنتروپولوژى بر بخش فیزیولوژى هنر تئاتر است و به همین دلیل نخستین کتاب از این سرى پژوهش ها زیر عنوان «آناتومى بازیگر» نامگذارى شد که در آنجا ما مى بینیم چطور کتاب به بررسى مثلاً صدها حرکت چشم یا انگشتان دست بازیگر مى پردازد آن هم در گمنام ترین گوشه هاى جهان از شرق دور گرفته تا نزد سرخپوست ها و اسکیموها.

لازم است اضافه کنم که آنتروپولوژى تئاتر به هیچ وجه نمى خواهد قانونى را براى تئاتر وضع کند، هر چه هست تنها تحصیل و تحقیق و شناخت بیشتر از اصول موجود و یا فراموش شده تئاترى است.

در واقع همان کمبودى که ما در ایران با آن مواجه ایم: پژوهش و عدم سرمایه گذارى همه جانبه در زمینه تئاتر و به خصوص پیشینه هنر نمایش در ایران.»

•حسینى اما در تمام این سال ها در جریان تئاتر ایران و وضعیت آن در کشور بوده است. به طورى که سیر تئاتر را در این ۲۵ سال به خوبى مى تواند تشریح کند. این دیدگاه وقتى اهمیت مى یابد که حسینى فرصت آشنایى و قرارگرفتن در جریان جهانى تئاتر را داشته است. به همین خاطر است که وقتى از او درباره ادبیات نمایشى ایران و بررسى آن مى پرسم چنین پاسخ مى دهد:

«این بحث، بحث مفصلى است، اما اگر به طور اجمال بخواهم در باره آن صحبت کنم باید بگویم که اگر به دوره سال هاى حکومت پهلوى اول بازگردیم مى بینیم که سیستم و نظام فکرى به طرف یک نوع ناسیونالیسم کور گرایش داشته یا آگاهانه به آن سو جهت داده مى شده است. نوعى ملى گرایى به مفهوم پرداختن به تاریخ و فرهنگ پیش از اسلام،و ماحصل این شد که نویسندگان و نمایشنامه نویسان ما به باستانى نویسى رو آوردند، از عشقى گرفته تا بهروز و هدایت و یقیکیان.

این روند در دوره اى کوتاه، شکلى منطقى تر و زمینى تر به خودش مى گیرد، تا زمان وقوع انقلاب، مثل بعضى کارهاى اکبر رادى و ساعدى و ابراهیم مکى و عباس نعلبندیان و چند تن دیگر که با وجود تحریف ها و ممیزى هاى دولتى تجربه هاى موثرى به شمار مى آید. اما بعد از سال ۱۳۵۷ ورق کاملاً برگشت و به طور جدى نمایشنامه نویسان تشویق شدند تا به موضوع ها و تاریخ و فرهنگ پس از اسلام بپردازند.

کمى هم با چاشنى شیوه هاى تبلیغى- تهییجى، در نتیجه تئاتر نویس هاى ما در یک بلاتکلیفى عجیبى گرفتار مى آیند که از یکسو با رفتن به سراغ کسانى مثل عطار و مولوى و سپهرى و امثالهم به عرفان نویسى سطحى رو مى آورند، و از سوى دیگر عده اى هم پناه مى آورند به یک زبان پرتصنع و تکلف و پیچیده که حتى قشر کتابخوان ما هم از آن سر در نمى آورد، نوعى از زبان شسته رفته تمثیلى سانسورزده که نه زبان ادبیات کهن ماست و نه متعلق به دوران زندیه و صفویه یا قاجاریه.

البته در این میان برخى از منتقدین ما در نامگذارى این زبان غریب و نامأنوس و کهن نما از لفظ «زبان مرده» استفاده مى کنند که من با آنها به هیچ وجه موافق نیستم چون ما در تاریخ ادبیاتمان هیچ وقت چیزى شبیه به این زبانى که در این سال هاى اخیر در نمایشنامه نویسى ما مرسوم شده نداشتیم که حالا مرده باشد یا زنده، چنین چیزى اصلاً موجودیت خارجى نداشته؛ و بیشتر ساخته و پرداخته کسانى نظیر بهرام بیضایى و شاگردانش است. کسانى نظیر حمید امجد و محمد رحمانیان که با آثار انبوه شان تلاش دارند براى تاریخ ادبیات دراماتیک تعیین ارزش کنند، ارزش «مطلق»، و به طور مثال میرزاآقا را جاى آخوندزاده بنشانند و یا میرزا جعفر را جاى میرزا حبیب و غیره، آنها در آثارشان با گرته بردارى و بازخوانى تذکره نویسان و متون نخ نما شده کهن و بیاض ها قصد دارند به نمایشنامه نویسى ایران رنگ و بوى «درام ملى» بدهند.»

•نکته اى که حسینى به آن اشاره مى کند اگر چه همیشه یکى از انتقادهایى بوده که به بیضایى وارد شده اما این مسئله را نیز نباید از نظر دور داشت که هدف بیضایى از اقدام به اینگونه تلاش ها دست یافتن به نوعى نثر فارسى نمایشى است که در آن تمام وجوه پنهان و بالفعل زبان فارسى معنا پیدا کند. حسینى نیز سخنان پیشین خود را با این جملات تلطیف مى کند:

«البته من در این کار مانعى نمى بینم، حتى در مجموع مى شود حرکت شان را جدى و مثبت ارزیابى کرد و گفت که شیوه تازه اى در نگارش تئاتر با ویژگى هاى فرهنگ این جامعه به وجود آورده اند ، اما اگر در فضاى تئاترى ما این شیوه نوشتن مختص و انحصارى شود و نوعى مد سازى در این جور نگارش ها به وجود بیاید آن وقت مى شود گفت دارد تحمیل فرهنگى و ترویج تک صدایى صورت مى گیرد و جان کلام اینکه ضرر خواهیم کرد، و ضرر خواهیم کرد اگر درها را ببندیم و بگوییم خودمان همه تکنیک ها و اسلوب نمایشنامه نگارى را در تعزیه یا تخت حوضى داریم، چنان که بدون شک ضرر مى کردیم اگر کسانى نظیر نیما و هدایت و مقدم تکنیک هاى شعر و داستان و نمایشنامه نویسى را از موپاسان و مالارمه و چخوف و بوشنر نمى آموختند؛

اگر این فضاى تحمیلى و بسته به وجود بیاید کمترین ضررش این خواهد بود که بعضى از جوانان رشته نمایشنامه نویسى ما چشمشان مدام به دست افرادى با سلیقه هایى خاص باشد و تلاش کنند در راه آنها قدم بگذارند و از سبک و سیاق شان تقلید کنند. هرچند در سال هاى اخیر موجى تازه یا نسلى نو و خودجوش به میدان آمده که تکنیک هاى نمایشنامه نویسى ما را بدون شک در جهت تکاملى اش سیر خواهد داد و بالاخره بعد از بیست- سى سال تماشاگران ما آرام آرام با زبان دیگرى در نمایش ها که مى تواند زنده و پویا و محکم باشد آشنا مى شوند و ارتباط برقرار مى کنند،

زبانى که به زمان خود ما و مردم امروز ما تعلق دارد و بخشى از بافت فرهنگى امروز این جامعه است، و در مقایسه شاید بشود به همان زبان و تکنیکى اشاره کرد که حسن مقدم در هشتاد- نود سال پیش تلاش کرد تا آن را به کار بگیرد یا پایه بگذارد که عمر کوتاهش مجال نداد، یا نمایشنامه نویسان بااستعداد دیگرى که روزگار با آن ها سر سازگارى نداشت و از گردونه محوشان کرد، اما این بار مى بینیم که با رویکرد جوانان به حرکت هاى نو در نگارش و همینطور شناخت و استقبال شان از شیوه هاى متنوع ادبیات نمایشى جهان دست کم این خوشبینى در ما به وجود بیاید تا تئاترنویسى کشور ما دورنمایى روشن داشته باشد و به طور پایه اى تحول پیدا کند. ببینید، به طور مثال همین موج نمایشنامه خوانى که اخیراً به طور وسیع و خودجوش در تهران و بعضى شهرها به وجود آمده بسیار ارزشمند، راه گشا و امیدبخش است.»

•حسینى در ۸ سال گذشته مدام در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بوده اما این بار خیال ماندن دارد. بحث در خصوص وضعیت امروز تئاتر و پرداختن به مشکلات آن بخش دیگرى از این گفت وگو را شامل شده است. صحبت هایى که از انتصاب مدیر جدید رئیس مرکز هنرهاى نمایشى خسرو نشان آغاز مى شود. کسى که با حضورش امیدهاى تازه اى را در عرصه تئاتر برانگیخته است. اما حسینى چنین فکر نمى کند:

«من بعد از دو بار ملاقات و گفت وگو با سرپرست جدید مرکز، آقاى دکتر نشان احساس کردم بدون آنکه ایشان مقصر باشد در بر همان پاشنه مى چرخد، به خصوص با شنیدن جملاتى از ایشان نظیر: «ما روال گذشته را پیش خواهیم گرفت» و یا «ما قول حمایت کامل را نخواهیم داد» و یا «همه واحدها، افراد و سیاست هاى گذشته همچنان سرجایش خواهد بود»، به این نتیجه زودرس رسیدم که نباید به این زودى ها انتظار تحولات بنیادین در تئاتر کشور را داشت؛ بلکه باز هم باید بعد از هر انتصابى شاهد وعده ها و حرف هاى تکرارى و پیچیده در زرورق باشیم و باز هم لبخندهاى ماسیده و تعارفات فریبنده را تحمل کنیم و همواره پشت درهاى بسته در انتظار تصویب متن و بودجه زمان را خاکستر کنیم، و یا براى گرفتن مجوز نمایشنامه، سالن تمرین و اجرا راهروها را سگدو بزنیم.

در اینجا لازم است بى پرده بگویم که یکى از دلایل همه این نابسامانى ها حضور و یا انتصاب کسى است که در مقام ریاست مرکز هنرهاى نمایشى قرار مى گیرد. هر چند ممکن است فردى بسیار محترم و مومن و متعهد و خدمتگزار باشد اما همه این صفات براى سکاندارى هنر نمایش یک کشور کافى نیست و شرط اساسى و لازم دارا بودن تار و پود تئاترى آن شخص و مقام است، چنانکه نمى توان مدیریت معادن یک کشور را به دست یک هنرمند تئاتر سپرد. ببینید،

به طور کلى نقش دولت در خصوص حمایت و گسترش تئاتر تا به حال- به غیر از چند مقطع کوتاه- متاسفانه شکلى ایستا و بازدارنده داشته و برخلاف بسیارى از کشورهاى دنیا، حتى کشورهاى آسیایى که دولت ها از تئاتر به عنوان یک ارتباط فرهنگى- پرورشى در ایجاد دیالوگ بین شهروندان اقدام مى کنند تا منجر به فضایى شود که همبستگى ملى را تقویت کند، در ایران با عدم سرمایه گذارى در این رشته و بال و پر ندادن به بخش خصوصى و همینطور محدود کردن فعالیت گروه هاى نمایشى چه در بخش بودجه و چه در بخش کنترل دائمى و اعمال ممیزى، احساس امنیت در کارهاى صحنه اى از بین مى رود و در واقع از بین رفته.

اگر هنرمند تئاتر احساس امنیت نکند و در چنبره اى از ترس دائمى به سر ببرد، اگر به آینده خوش بین نباشد، اگر نگرش خاص و جناحى بر او تحمیل شود، دیگر او یک آفریننده نیست. حالا چه او یک مسلمان باشد، چه مسیحى یا بودایى، چه ایرانى باشد چه مثلاً مکزیکى، خطر در خشکیدن ریشه هاى این بخش از هنر است و نفرین آیندگان. باید به این آقایان محترم گفت که اشتباه تاریخى برنامه ریزان هنرى و خودشیفتگان «تئاتر ایدئولوژیک» اتحاد شوروى را مرتکب نشوند؛

هنر تئاتر را نمى شود پشت درهاى بسته اعتلا بخشید، تئاتر را نمى توان با تکیه بر جماعتى بوقلمون صفت و حذف هنرمندان دلسوز و مستعد اداره کرد، و نمى شود جامعه را با مشتى جشنواره هاى ریز و درشت صاحب هنر نمایش کرد.

هنر تئاتر به برنامه ریزى بنیادین نیاز دارد، به کمک دولتى و بودجه کافى براى گروه ها نیازمند است، حذف کامل سانسور را مى طلبد و همینطور تغییرات اساسى در مرکز هنرهاى نمایشى، بیمه هنرمندان، آموزش هاى صحیح تئورى ها و تکنیک هاى تئاترى لازم است. ببینید در سال هاى میانى دهه شصت در فرانسه، آندره مالرو وزیر فرهنگ و هنر فرانسه با سیاست فرهنگى جدید خودش از طریق آزاد گذاشتن همه گروه هاى تئاترى و حمایت کامل مالى و معنوى و تأمین مخارج مکان هاى استیجارى، چنان شکوفایى و حرکتى در تئاتر کشور فرانسه پدید آورد که اگر به تاریخ تئاتر مدرن اروپا رجوع کنیم مى بینیم که این حرکت نه تنها در این کشورهاى اروپایى، بلکه تقریباً همه تئاترهاى جهان را دگرگون کرد و به همین دلیل است که ما الان در هر شهر کوچک و بزرگ اروپایى مى بینیم تئاتر و فرهنگ تئاترى با ده ها گروه نمایشى بخشى از بافت لاینفک آن شهر محسوب مى شود.»

 

 

039780.jpg

الهه خسروى یگانه:

• نظرتان در مورد تشکیل شوراى مدیریتى تئاترشهر چیست؟

وقتى اداره کردن یک مجموعه مهم تئاترى یک شهر را یک شبه به چند نفر مى دهند معلوم نیست چه اهدافى دنبالش هست. مگر این مجموعه تئاترى، یک مزرعه اشتراکى پنبه یا ذرت است که به روش شورایى اداره شود و با «عقل جمعى» سیاستگذارى اش انجام شود؟ حتى در سیاست کانخورى اتحاد شوروى سابق هم هیچ تئاترى شورایى اداره نمى شد.

ببینید، مجموعه هایى نظیر «بورگ تئاتر» شهر وین یا «تئاتر شهر» پاریس و نظایر آنها در رده مراکز فرهنگى علمى هنرى هر کشورى قرار دارند، و کسى هم که ریاست این جور مراکز مثل دانشگاه ها، فیلارمونى ها، موزه ها و تئاترها را مى پذیرد باید فرهیختگى اش در حیطه علم و هنر، و همین طور دانش مدیریتش در جامعه ثابت شده باشد تا مردم به او اعتماد کنند و در دوره اى معین سکان آن مرکز را به او بسپارند تا به اعتلاى فرهنگ جامعه اش دست بزند.

وگرنه مردم قدم به آن مرکز نمى گذارند، چون به حوادث و سرنوشت کشورشان آگاه و هوشیارند. به طور نمونه عرض کنم، پس از فروپاشى دیوار برلین، ما مى بینیم مدیریت تئاترهاى این کلان شهر یکمرتبه دچار تشتت شد و براى چند ماهى هرج و مرج بى سابقه اى به وجود آمد، از جمله اینکه مدیریت تئاتر «برلینر آنسامبل» را به پنج شخصیت ممتاز و درجه یک تئاتر آلمان دادند، به کسانى مثل پتر سادک، لانگ هوف، هاینر مولر، مارکو آرت و اگر اشتباه نکنم پتر پالیچ؛ که هر کدامشان به راستى اندیشمند هاى بى نظیر و استادان مسلم هنر نمایش در آلمان هستند.

اما در عمل بحق ثابت شد که به هیچوجه امکان پذیر نیست و دو پادشاه در اقلیمى نگنجند، چون دیدند هر کدام از این اساتید داراى سبک و سیاق ویژه اى براى خودشان در این بخش از هنر هستند و لازم است هر کدامشان در آزادى کامل و بدون دغدغه، سلیقه هاى هنرى خودشان را بدون برخورد با سلیقه هاى دیگران اعمال کنند؛ که در نهایت همینطور هم شد و این مجموعه مشهور تئاترى دنیا براى دو سال به هاینر مولر سپرده شد و در حال حاضر هم همانطور که مطلع هستید مدیریت آنجا را کلائوس پیمن به عهده دارد.

در همین رابطه بود که با شنیدن انتصاب مدیریت چهار نفره «تئاتر شهر» خودمان و ترکیب فعلى افرادش کمى حیرت کردم. اى کاش چنین طرحى، یعنى سکاندارى این کشتى پر اشکوبه در گل نشسته را نخست در خانه تئاتر و در جمع هنرمندان به مشورت مى گذاشتند، و کاندیداهاى دیگرى هم پیشنهاد مى شد مثل حمید سمندریان، على رفیعى، آربى آوانسیان ... در هر صورت بهتر است این موضوع را اینطور جمع بندى کنم: براى هدایت تئاتر کشور ناگزیریم سرنوشت و سرپرستى امور این رشته و همچنین سالن هاى تئاتر را در زمانى معین به خود هنرمندان این رشته واگذار کنیم.

البته شکى نیست که در شروع، تنش هایى بین خود هنرمندان به وجود مى آید، که این طبیعى است، باید تمرین کرد و راهى که تا به حال هرگز از آن عبور نکرد ه ایم را هم طى کنیم.بدنه تئاتر تشکیل شده از هنرمندان تئاتر، تماشاگران تئاتر، کارکنان متخصص تئاتر، منتقدین و پژوهشگران این رشته، و همچنین حامیان و سیاستگذاران تئاترى. در همه این بخش ها هیچگاه برنامه ریزى بنیادى و درازمدت توسط ارگان هاى دولتى انجام نشده و هر حرکتى که به عنوان یک واقعه تئاترى صورت گرفته- حال چه به شکل اجرا چه به شکل پژوهشى مثل کتاب هایى نظیر «نمایش در ایران» بهرام بیضایى- خود به خود، موقتى و انفرادى بوده؛ حتى بارها شاهد بوده ایم که به طور مثال یک بازیگر هم مى توانسته کارگردانى کند، هم به کارهاى پژوهشى بپردازد و هم نقدهاى تئاترى بنویسد، و احیاناً فعالیت هاى به اصطلاح سیاسى- هنرى اش را هم فراموش نکند.

در حال حاضر، همین امروز هم اگر دقت کنیم تعدادشان کم نیستند، و این یک معضل بزرگ براى این بخش از هنر محسوب مى شود که اگر خیلى خوشبین باشیم نتیجه اى که در این میان به بار مى آورد چیزى نیست جز پرورش ستاره سازى و به قول قدیمى ها مرشد و مرید پرورى. به اعتقاد من در این دوره اى که همه لایه هاى جامعه مى روند که لباس نو به تن کنند تئاتر ما هم نباید عقب بماند، و در وهله اول ناچاریم این ستاره سازى ها و پیشکسوت بازى هاى کلیشه اى را کنار بگذاریم و راه را به دست کسانى بسپریم که انرژى بیشتر و حرف هاى تازه اى براى گفتن دارند، حتى اگر درکشان براى ما دشوار باشد، ما ناچاریم راه را آن هم با احترام کامل و توجه به دایره تنهایى هر هنرمند براى خلاقیت هاى کلکتیوشان باز و امکانات پیشرفتشان را فراهم کنیم.

اجازه دهیم روایت هاى جدیدى از شکسپیر داشته باشیم، روایت هاى نویى از آرتو، برشت و استانیسلاوسکى داشته باشیم، یعنى همان کارى که یوجینو باربا همین الان با استانیسلاوسکى در دانمارک مى کند، یا گروه تئاترى «آتلیه ۸» در آلمان انجام مى دهد، یا کارى که آناتولى واسیلیف با سیستم استانیسلاوسکى در «تئاتر آزمایشگاهى» اش در مسکو مى کند. باور بفرمایید روایت اسکویى ها از استانیسلاوسکى براى زمان خودش معنا مى شد و اهمیت داشت. «سیستم» استانیسلاوسکى به عنوان یک اصل مسلم و تئورى منسجم تئاترى سرجایش هست و خواهد ماند، این روایت ها و تعابیر بر سیستم است که کهنه شده و زنگار مى بندد.

شما نمى توانید امروز مثل سى سال گذشته اجراى زیباى مهین اسکویى از «در اعماق» را تماشا کنید، چون خسته خواهید شد، باور کنید امروزه نقاشى کردن از روى دست سزان و وان گوگ و پیکاسو در دنیاى پرشتاب هنر معاصر جایى و خریدارى ندارد. و البته این را هم فراموش نکنیم که تئاتر جهان امروز- یا در هیچ دوره اى- تنها با حرف زدن و طرح تئورى هاى رنگ به رنگ معنا نمى شده و نمى شود، بلکه تبدیل شدن همه این انرژى هاى ذهنى و دستور زبان هاى هنرى به عمل و اثر هنرى است که اهمیت دارد.

•حسینى حتى معتقد است که تلاش صنفى صورت گرفته در سال هاى اخیر توسط هنرمندان تئاتر با نوعى افراط و تفریط همراه بوده است:

«یکى از دوستان بازیگرم که توانایى بالایى در خلاقیت صحنه اى دارد اکنون تبدیل شده به دفتر و دستک دار فلان واحد صنفى. این حیف است، واقعاً حرام کردن تجربه و توانایى هاست. این روزها هر کسى را که مى بینیم افتاده به کار صنفى براى تئاتر، جلسه هاى مراکز صنفى رونق پیدا کرده، خانه هنرمندان، خانه تئاتر، انجمن بازیگران، کانون کارگردانان، انجمن نمایشنامه نویسان، صحنه پردازان، گریمورها، انجمن منتقدین- آن هم چندنبشه!- و بعدش هم ردیف شدن بیانیه ها و مانیفست هاى آنچنانى. در حالى که جالب است بدانید مرکز ملى تئاتر ITI آلمان را فقط یک نفر مى گرداند.

مى دانید چرا به این روز افتاده ایم؟ چون در این مملکت نمى شود به راحتى کار تئاتر کرد. همین! چون کار تئاتر از کار گل هم سخت تر شده و متاسفانه همه کوچه ها تنها به یک میدان یا «مرکز» منتهى مى شود که آنجا هم تنها یک فرد یا یک عقل براى تئاتر سراسر کشور تصمیم مى گیرد... اصولاً نفس سندیکاها و کانون هاى صنفى در هر کشور و هر قومى در حقیقت مخاطب شدن دولت با خودش است، تا اعضاى یک صنف از حقوق خودشان دفاع کنند و قوانین و عملکرد مسئولین دولتى را در رابطه با منافع خودشان نقد کنند، در حالى که در کشور ما برعکس است، یعنى خود دولت کانون هاى صنفى هنرى را به وجود مى آورد.»

پایان

از اجراى «درناى شب» انصراف مى دهیم (ناصر حسینی)

141666.jpg

 

خسته ام، خیلى خسته. آمده ام به دفتر روزنامه تان تا انصراف مان را از اجراى نمایشنامه «درناى شب» اعلام کنم. و از سوى دیگر از همه آن هفتاد بازیگر جوانى که وقتشان را در اختیارم گذاشتند پوزش بخواهم، به ویژه از گروه بیست نفره ام که ترکیبى است از جوان بیست ویکساله تا بازیگر ارزشمند کشورمان فردوس کاویانى. گویا تقدیرمان این است که به جمع سترون و مهجور تئاتر ملحق شویم، حرفى نیست، به قول استاد جوانمرد «باشد، ما هم خدایى داریم!». بنابراین اشک هامان را پاک مى کنیم، یأس را در خود مى کشیم و باز هم در انتظار مى نشینیم، آخر ما به این سنت خو گرفته ایم. «درناى شب» را هم مى سپاریم به جمع سوختگان. من در این کشور خواهم ماند. شاید بعضى ها ماندنم را به حساب لجبازى بگذارند. مهم نیست. من برخلاف امثال دکتر کریمى حکاک مى مانم و در هیچ شغلى به جز تئاتر مشغول نخواهم شد. حرفه من تئاتر است، دولت ها باید موجبات ساز و کار امثال مرا فراهم سازند وگرنه تا نهایت گرسنگى خواهم رفت، تا آخر خط.
حکایت از این قرار است: در اوایل سال جارى نمایشنامه «مفیستو» اثر آریان منوشکین را به تئاتر شهر ارائه دادیم، که از میان دویست و بیست متن متقاضى، این نمایشنامه براى اجراى عمومى پذیرفته شد، اما بدون آنکه متن «مفیستو» را بخوانند سالن سایه را به ما پیشنهاد کردند، حال آنکه سالن اصلى تئاتر شهر گزینش نخست ما بود، زیرا این اثر نزدیک به چهل پرسوناژ دارد و اجراى آن توسط آریان منوشکین در کارخانه اى عظیم و متروک در حومه پاریس انجام شد. اما به احترام همکارانى که سالن اصلى براى اجراهاشان برگزیده شده بود به جاى اعتراض نمایشنامه دیگرى پیشنهاد دادیم به نام «درناى شب» اثر یونجى کینوشیتا که پس از موافقت هیات بازخوانى مرکز هنرهاى نمایشى، مدیریت مجموعه تئاتر شهر هم با اجراى آن در سالن چهارسو بنا بر شرایط و موقعیت خاص طراحى صحنه موافقت کرد مشروط بر نظر موافق کانون کارگردانان خانه تئاتر- خوان جدیدى در راه تئاتر. بعد از پذیرفتن هیات مدیره کانون کارگردانان با اجراى ما در سالن چهارسو بنده بیش از یک ماه با هفتاد بازیگر ملاقات کرده و گروهم را انتخاب کردم، پلان کارگردانى و تمرینات را در هشت هفته تعیین کردیم، طراحى صحنه را به پایان رساندیم، مسئولیت ها و نقش ها تقسیم شد، تا اینکه اتفاقى که نمى بایستى بیفتد افتاد و از تئاتر شهر با من تماس گرفته شد و آب پاکى ریخته شد که «چهارسو نمى شود، فقط سایه و هر شب دو گروه، در غیر این صورت همه چیز منتفى است». و همه آرزوها منتفى شد، باز فریب خوردیم و باز وعده ها رنگ باخت، حتى باور به اینکه «هموطنان متخصص، به ایران بازگردید و خدمتگزار مردم باشید!». من در اینجا به هیچ وجه قصد ندارم هیاهو کنم یا براى کسى فخر بفروشم یا جاى کسى را تنگ کنم، نه، همانطور که براى گروهم گفته ام اگر در این کشور موقعیت و شرایط کار براى امثال ما وجود دارد با تمام انرژى و شورمان کار مى کنیم، در غیر این صورت با یک افسوس و با کمى اندوه جایمان را به دیگران مى دهیم که همواره حضور داشته اند و حال که تعداد ما، اهالى تئاتر، بیشتر از ظرفیت تماشاخانه ها است، خب، ما کنار مى کشیم تا آنهایى که کارهایى استادانه به صحنه برده اند، باز هم ببرند و آثارشان با تداوم و انبوه اجراها از استحکام و انسجام بیشترى برخوردار شود و کشورمان پس از بیست و هفت سال دست کم چند گروه حرفه اى و طراز اول به خارج از کشور صادر کند. گویا سرنوشت و کار کسانى نظیر من اهمیت چندانى ندارد، بالاخره قرار نیست همه شکوفه هاى یک درخت به میوه بنشیند، باد بسیارشان را مى برد. من اکنون در مرز پنجاه سالگى به زادگاهم برگشته ام و بیشتر خوش دارم به درخت هاى عزیز و کهنسال تئاتر دیارم همچون مهین اسکویى، عباس جوانمرد، خسرو حکیم رابط و حمید سمندریان تکیه دهم و زیر سایه تجربه هاى شان با نسل هاى جوانتر به گفت وگو بنشینم و آرزوهاى مان را مرور کنیم، یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم، صحنه پیشکش صحنه بازان. یک بار بازیگر جوانى در آسانسور تئاتر شهر از من پرسید: «اگر روزى از شما خواسته شود تا مجموعه تئاتر شهر را مدیریت کنید...» بى درنگ در پاسخ آن نازنین گفتم، اولین کارم این خواهد بود که به جز سالن اصلى و چهارسو درهاى همه آن دخمه هایى که زیر عنوان تالار و سالن و کارگاه و غیره فعالیت مى کنند را مى بندم و به جایگاه اولیه و واقعى شان یعنى انبار لباس و دکور و آکسسوار و حتى پارکینگ براى اتومبیل تماشاگران برمى گردانم. دیگر آنکه چند گروه از بازیگران مستعد را جایگزین نیمى از لشکر انبوه پرسنل این تماشاخانه خواهم کرد تا هم بر کیفیت اجراى نمایشنامه ها افزوده شود و هم با حذف سالن هاى غیراستاندارد به تماشاگران و حضورشان احترام گذاشته شود تا مبادا جانشان به خطر افتد. همان طور که مطلع هستید در هفته گذشته با واژگون شدن شمعى در یکى از تئاترهاى کشور مصر بیش از دویست تماشاگر جانشان را در آتش سوزى از دست دادند. در این میان اگر اجازه دهید به سوءتفاهمى که پیش آمده براى شخص مدیریت فعلى تئاترشهر در رابطه با مصاحبه اى که از من چند روز پیش تحت عنوان «فیلى بارکش به نام تئاتر شهر» در جراید چاپ شد بگویم که برخلاف تصور ایشان منظورم جسارت به آن حضرت یا به فردى خاص نبوده و نیست بلکه فقط اشاره داشته ام به راه و روش نادرست نظام تئاترى این کشور که ساختمان تماشاخانه سالخورده، صبور و نجیبى را تبدیل کرده به چیزى نظیر فیلى بارکش که حتى در منفذهاى بدنش هم سالن تئاتر ساخته شده است. ولى اگر نظرم را درباره ایشان در مقام مدیریت کنونى تئاتر شهر بخواهید با تاکید و صراحت خواهم گفت که ایشان شاید کارگردان خوبى باشند اما فاقد آشنایى و تخصص و تجربه لازم در اداره مهمترین مرکز تئاترى کشور هستند که نگاه منتقدین جهان به هنر نمایش کشورمان به آن دوخته شده است. من به نوبه خودم حاضرم در یک مناظره مطبوعاتى یا هر رسانه دیگرى با ایشان کارنامه ضعیف و کاستى هاى دوره مدیریت شان را بیان کنم. من به ایشان خواهم گفت که چرا نمى توانند برنامه سه ماه اجرایى تئاتر شهر را ببندند آن هم پس از شش ماه رایزنى  و برگزارى انواع جلسات ریز و درشت. ایشان شاید ندانند که اجراى بیست گروه در سه ماه چقدر وحشتناک است. (وحشتناک تر یا مضحک تر آنکه در این میان کانون کارگردانان هم با قلدرى شش گروه را در  آن دخمه ها زورچپان کند و بدین طریق از خود «اتوریته» نشان دهد.) و باز خواهم گفت که صادقانه و یک بار هم که شده سعى کنید در ذهن و درون خود براى این پرسش ساده پاسخى درست بیابید که «اجراى تئاتر براى چیست؟» آنگاه شاید به اهمیت سازماندهى و مسئولیت دشوار اداره مجموعه اى از سالن هاى تئاتر در یک کلانشهر پى ببرید و بى درنگ آن اتاق لعنتى را ترک گفته و به جایگاه واقعى و خلاق خودتان برگردید، اگر هم پاسخى نیافتید دست کم گوشه چشمى به تماشاخانه هاى شهرهاى دیگر جهان مثل پاریس، وین و برلین بیندازید و ببینید آنها سالن هاشان را چگونه اداره مى کنند. همکار عزیز لطفاً چشم هایتان را باز کنید، در تئاتر شهر در محل خدمت تان، فضایى حزن انگیز حاکم است، هنرمندانى که قدم در راهروهاى آنجا مى گذارند در یک انقباض روحى و جسمى قرار مى گیرند. وقتى شما در آنجا ناظر هنرمندانى هستید که در مبل هاى نرم به سختى سنگ و چوب نشسته اند و هرکدام در ذهن شان سرگرم پس و پیش کردن جمله هایى براى مقابله و مجاب کردن شما و سایر مدیران در جریان هستند دیگر از هر آنچه در این سرزمین تئاتر نام گرفته بیزار مى شویم به خصوص وقتى فریادهاى عصبى و واژه هاى تند و خشن در فضاى راهروها و دیوارهاى حلزونى انعکاس مى یابد. اى کاش مدیرانى که جلوى دوربین خبرنگاران ظاهر مى شوند و مى گویند که ما در بهترین دوران تئاترى به سر مى بریم منظورشان از واژه «ما» را روشن مى کردند و روشن مى کردند که چرا باید انبوهى از جوانان فارغ التحصیل تئاترى در خیابان ها سرگردان بمانند و هر روز که مى گذرد انرژى ها و لطافت درون شان به خشونت و یأس تبدیل شود؛ لطافتى که ابزار هر هنرمندى است که با از بین رفتنش مرگ هنرمند را در پى دارد. و روشن مى کردند که چرا نظام تئاترى این مملکت همه چیز را از ما گرفته، حرکت هاى صحنه اى را از ما سلب کرده، تفکر و رویاهامان را، رنگ و شکل و تصویر را، حق انتخاب سالن و سلیقه هاى اجرایى را، حق تملک سالن و تماشاخانه هاى خصوصى را و بگویند چرا همه چیز دیکته مى شود و باید همه آنها را کورکورانه به کار بست و تبدیل شد به سنگ. همچنین براى ما روشن کنند چه دست هایى در کار است تا براى ما فضایى عصبى به وجود بیاید تا از کارمان منحرف شویم و به جاى اندیشیدن به راه و روش هاى اجراهامان به حواشى ارزان و تخدیر ذهنى کشیده شویم و در راهروهاى مراکز تئاترى سگ دو بزنیم و براى دستمزد ناچیز بازیگرانمان یا گرفتن اتاقکى براى تمرین و یا عقد قرارداد در پاى حضرات به زانو بیفتیم. نه، آقایان ترجیح مى دهیم ما را از صحنه بازى حذف کنید. خواهشمندیم اسم مان را در لیست تان خط بزنید. زندگى تئاتر فقط اجراى فلان نمایشنامه الک شده بر روى فلان صحنه فلک زده نیست. راه ها و امکانات بى شمارى هنوز براى نفس کشیدن در این رشته خیال انگیز هنر براى ما وجود دارد.
 

دیدارى با مهین اسکویى بانوى تئاترایران (ناصر حسینی)

دیشب با خسرو حکیم رابط به دیدار مهین اسکویى رفتیم. مدتى پشت صفحه خاکسترى  زنگ در ورودى ماندیم تا اینکه صدایى از بالاى پلکان به ما گفت: «نیستند، مریضند، فردا بیایید...»
صداى زن جا افتاده اى بود که با لهجه افغانى حرف مى زد.
گفتم: «به خانم اسکویى بگید حسینى هستم، ناصر حسینى!»
گفت: «نمى تانند، خانم خفتیدن، مریضند...»
گفتم: «شما به ایشون بگید ناصر حسینى شما... خواهش مى کنم، بگید...»
رفت. صدایش از پشت در مى آمد: «مادر مى گه حسینیه... ها، به چشم...»
دمى بعد برگشت: «بفرمایید... خانم مریضند مى گه بفرمایید بالا.»
در باز شد و با هم از پله ها بالا رفتیم من با عصا و پاى شکسته و حکیم رابط با کیسه اى پر از میوه. او براى نخستین بار به دیدار خانم اسکویى مى آمد. خانه بوى عجیبى داشت. بوى آهک یا چیزى نظیر آن.
وقتى خانم اسکویى را دیدم وحشت کردم. فقط جمله اى را مرتب با چشمان پر از اشک تکرار مى کرد: «درد دارم، درد دارم، پاهام، درد دارم...»
پیر شده بود، هزاران سال پیر شده بود. گونه خیس او را بوسیدم و دستش را.
«سلام خانم اسکویى» صداى بسیار ضعیف حکیم رابط بود که هیچ تصور نمى کرد بانوى تئاتر ما، صنوبر خوش چهره و خوش قامت ما به این روز افتاده باشد با دو پا همچون دو تنه درخت که به تازگى ها بر آن جابه جا زخم دهان باز کرده بود. نیم خیز کنار خانم اسکویى ایستاده بودم. دستم را محکم در دستش گرفته بود و مى گفت: «حسینى، حسینى جان درد دارم، درد دارم...»
«خانم اسکویى خوب مى شید، خوب مى شید، کمى تحمل کنید...»
«چقدر تحمل کنم؟ چقدر تحمل کنم؟...»
«قرص هاتون رو خوردین؟»
«خوردم، خوردم...»
«چى خوردین؟»
«استامینوفن، درد دارم، پاهام، پاهام...»
«قرص پاهاتون چى؟ بقیه قرص هاتون؟»
و او درد مى کشید، به راستى درد مى کشید، تا مغز استخوان درد مى کشید. دیگر نمى دانم چه گذشت. چه مدت نزد او ماندیم، چه گفتیم و نگفتیم، فقط دست هایى را به یاد دارم که سر و شانه و کمرش را ماساژ مى داد.
- «حسینى ، حسینى جان پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ درد، درد، درد...»
از خانه بیرون آمدیم. هیچ کدام نمى توانستیم کلمه اى بگوییم وگرنه بغض بود که مى ترکید. خسرو حکیم رابط پشت فرمان اتومبیل بود نه نبود، رنگ به صورت نداشت.
- «اینجا کجا است؟»
راست مى گفت اینجا کجاست؟ در اطراف میدان تجریش به خیابانى وارد شده بودیم که بن بست بود. گم شده بودیم. دور زد. چیزهایى زیر لب گفتم که نمى دانم گفتم یا در ذهنم گذشت.
«خانم اسکویى، استادم، مادرم، نروید! زمین زیر پایم را سست نکنید، اى بلوط کهن! ما از شما آویخته ایم، نشکنید، بمانید، نروید، نه حالا، کمى دیرتر... پس شاگردام کجان؟ دخترهام؟ «سه خواهر»ت چه خوب، سه خواهرانت (سه دخترانت) چه بى وفا!... شاگردانت... اون ها به فکر شما نیستند بانو... اون ها با صداى دودزده و مخملى شان به نمایندگى از نهادهاى تئاترى پشت میکروفن مى روند و با خاصه خرجى هاى دولت جایزه هاى کلان پخش مى  کنند. شاگردان شما، شما را فراموش کرده اند نازنین!... بانو! بانوى درد! بانوى آتش به جان، اى کاش مى دیدى، گرچه همان بهتر که ندیدى و ندانستى که شاگردانت، دست پروردگانت فراموش کنندگانت چگونه بر بساط یک تولد _ تولد یک صاحب قلم  - متظاهرانه چه بارانى از شادگویى فرو مى بارند، درست در لحظه هایى که پیکر نازنین و هنرپرورت در آتش درد مى سوخت و مى گداخت و دریغ، قطره آبى از دلجویى و آرامش در فرونشاندن آتش!... اکنون شاگردانت دیگر با نام استانیسلاوسکى و مایر هولد و گروتوفسکى فخر مى فروشند و دکان هاى چندنبشه باز کرده اند و از یاد برده اند که یکى از همشاگردى هاى همان گروتوفسکى پشت دیوارشان، زیر گوششان، از درد خون مى گرید... شاگردام کجان؟... صدایش را مى شنوید؟ اگر مى شنوید، اگر این صدا را مى شنوید نگذارید که خاموش شود، نه نگذارید که درد بکشد، نگذارید درد بکشد. نگذارید در برابر چشمان ما قتلى دیگر صورت بگیرد. ما نمى خواهیم فلان کارگردان از قتل هاى زنجیره اى براى ما بگوید، آن هزینه کلان را بدهید تا مرگ هنرمندان مان بدون درد صورت گیرد، آقایان! بانوى تئاتر ما مهین اسکویى درد مى کشد، همه وجودش را درد گرفته. مى فهمید؟ درد را مى فهمید؟...» صورتم خیس بود و خسرو حکیم رابط درحالى که به طرفم خم شده بود، همچنان مى راند.
گفتم: «برویم منزلتان، برویم با آبى یا چیزى این بغض را بشوییم.»
گفت: «برویم.»

146586.jpg

از یاد مبر شاعران را

از یاد نبر که ساده نویسی، همیشه نشان ساده دلی نیست! اگر هنوز بعد از گواهی گریه ها در دفترم می نویسم: "باز می گردی"، به ساده دل بودنم نخند! اشتباه مشترک تمام شاعران این است که پیشگویان خوبی نیستند...

عاشقانه

امشب ابرهای همه عالم در دلم می گریند٬ زخمهای کهنه ام دوباره سر باز کرده اند.جرعه ای درکشیدم از جام مست نگاهت و دیگر عقل وهوشی نماند تا بیاندیشم که چه شده است یا چه خواهد شد ...بعد از آن دور شدم از تو، دور تا نبینمت، اما حالا هر جا می نگرم تو را می بینم ...تورا می بیننم که محو می‌شوی با دستهایی رقصان در باد یعنی باید رفت !می دانم .. خوب می دانم .. تو با من نبودی .. تو برای من نبودی ...با من نیستی، برای من نیستی، از هم دوریم، فاصله بین ما را فاصله‌ها بلافاصله پر کردند ... حنجره ای به وسعت فراق می خواهم تا غم دوریت را فریاد کشم ...آخر آمده بودم تا اشکهایت را از صفحه صورتت پاک کنم، آمده بودم تا شریک غصه‌هایت باشم و شادی‌هایم را با تو قسمت کنم، اما تو گویا مرا نمی‌خواستی!انگار از اول هم قرار نبود ...ولی نه !! نگو که مقصری .. تو تقصیری نداشتی .. تو تقصیری نداری ..تو باران بودی و باریدی، آسمان بودی و بخشیدی، خورشید بودی و تابیدی ... این گناه منست شاید ...که جوانه بودم و روئیدم، کویر بودم و خندیدم، آیینه بودم و درخشیدم ..حالا برگرد ... به خاطر من .. !! اشکهای پاکت را از صفحه صورتت خواهم سترد ...شبنم بوسه بر غنچه لبانت خواهم نشاند ...لرزش شانه‌های نا آرامم را فرو خواهم نشاند تا سرت را با آرامش بر آن تکیه دهی ...آتش خیس هق‌هق‌هایم را خاموش خواهم کرد .. سکوت خواهم کرد، ساکت خواهم ماند به احترام تنهائیت، انتظار می‌کشم دردهای ناگفته‌ات را، شاید بازگویی آنچه را هرگز با من نگفتی ...با تو خواهم خندید .. با تو خواهم گریست .. برایت خواهم خواند ...از شادی‌هایم برایت می‌سرایم، گلهای پرپر نگاهت را در تلاقی نگاهم به شکوفه می‌نشانم ! برای شبهایت باران خواهم بود، کشتزاری خواهم شد در برابر دیده‌گانت ...ـ آخر بهار من گفتی کشتزارها را دوست دارم ـ چونان ابر بهاری بر آن کشتزار خواهم بارید .. برابر تو درگوشه‌ای از همان خاک نمناک از زمین میرویم تا جوانه لبخند بر لبانت برویانم ...مانند برگهای پاییزی ـ هر چند زرد و پژمرده ـ رقصان در باد خواهم شد، آنگاه بر زمین می‌نشینم تا پای بر من بگذاری .. شاید صدای شکستنم برای قلب حزینت شادی به ارمغان آورد ...گلی سرخ خواهم شد، با هزار جلوه در برابرت می‌آیم، شاید در قلب کوچکت جایی بگیرم .. نسیم فروردین خواهم شد .. بر همه گلزارهای عالم گذر می‌کنم .. آنگاه بر تو وزیدن خواهم گرفت تا شاید در اعماق جانت نفوذ کنم ...گوشی شنوا خواهم شد برای شنیدن غصه‌ها و دردهایت .. چشمی بینا خواهم شد برای دیدن زیبائیهایت .. دستی گیرا خواهم بود برای در دست گرفتن دستهایت ...زیر پای خواهم گرفت علف هرزه نا خوشی‌هایت را و بر سر دست خواهم برد سبزه گره نازده شادی‌هایت را .. و در آخر ...و در آخر به ساحل آرامترین دریاها خواهم رفت و در آنجا غروب خواهم کرد فقط به این امید که شاید برای تماشای غروب به ساحل بیایی ... !!!نازنین می‌دانم شاید بگوییی که خواب می‌بینم .. شاید بگویی از سراب می‌نوشم ..باشد ... من در حسرت روی تو خواهم سوخت و آرزوی با تو بودن را به گور خواهم برد ..اما تو را بخدا باورم کن، باور کن این مهمان هر چند ناخوانده را ...ببین واژه‌های سرگردانم تو را التماس می‌کنند، آخر راهی به سوی تو نیافته‌اند .. !وحالا تنهایم .. تنهای تنها !! با یک آسمان شب و سکوت ...مستی آن جام یاقوت باز فزونی می‌گیرد ...

 

دانه های تسبیحم گم شده است.

صدای دیرنه ات  برایم طنین اندازه خاطره ایست گویا برایت هزار بار سخن ناگفته دارم چشمانت باز است بدون آنکه برای دیدنم سفیدی خواهی صدایت گویاست با آنکه صدایم را ارام می شنوی قدم هایم از سر ناچاری کماکان پیچیده است . برای طی کردن این خط ها هنوز هم از خدا زمان می خواهم بنده ناگواری بودم برایش صدایش بسیار فراموش کردم دانه های تسبیحم را گم کردم قبل از آنکه نخش پاره شود دارم میام سراغش نه با جانماز عربی بلکه با دلی گوارا . من بنده بدی بودم که آلان به خوبی زلال شدم خدایا مرا ببخش اگر در نگاهت اشتباه کردم من مقصر نبودم جون تورو نشناخته بودم اینبار اسمت را فریاد می زنم ای خدا  می خواهم دگر از تو جدا نشوم تو خیالی خیالی که در ذهنم است تو تصبیح نیستی که پار شوی توخود اسم حقیقتی می ستایمت می پندارمت به کوچ پرندگان می سرایمت به صدای ناب رویا که من برگشته ام به سوی تو به سوی تو به سوی تو ای ارمغان حقیقت.

بهزاد منفرد

قدم هایی از سر ناچاری

وقتی می خواهی از رودخانه رد شوی به اب زلال آن خیره می شوی می خندی و می گویی ای خدا چقدر بزرگی بدون اینکه از خدا تشکر کنی که این چشمان زیبا را به تو داده تا بتوانی این قدرت را ببینی....

بهزاد منفرد

گفتگو با سایه نه گفتگو با تضاد! ( صداق هدایت )

امروز به بازدید کاری از خسرو سینایی رفتم دوستش دارم با تمام کار هایش آشنا هستم در عروس آتش خواستم دستش را ببوسم اما امروز کاری دیدم که از او توقع نداشتم کار زیبایی بود در نور پردازی تصویر برداری بازیگری اما در شناخت صادق هدایت اشتباه کرد. صادق هدایت مردی بزرگ و وصف نا شدنی است اما امروز اقای سینایی او را به تضاد تمام کرد . خیر او تضاد نیست او بخاطر ترز نمرد او برای ترز خود کشی نکرد قبل از آنکه ترز را ببنید وصیت مرگش را نوشت قبل از آنکه بدنیا بیاید نوشت که من را خودکشی نهادند صادق هدایت از دست ما ایرانیان فرارا کرد او از این مرز و بوم رفت با اینکه ایرانی را دوست می داشت و برایش زندگی را دیکته می کرد . صادق هدایت مرد شوخ طبی بود او حتی در مسائل پیچیده می خندید آقای سینایی خنده ای نداشتیم در این سرگذشت از نگاه شما ! صادق هدایت می ترسید نه از انکه ترز را با دندانی کرمو از بین بردند می ترسید از این که مردم ایران را با دندانی کرمو از میان برداشتن صادق هدایت از ایران به پاریس نرفت که به دنبال ترز بگردد او رفت که در ایران نمیرد او خیام را دوست نداشت وگرنه خود کشی نمی کرد او پله ها را اینگونه بالا نرفت وگرنه با گاز خود را نمی کشت او سایه اش را با شطرنج بازی نمی کرد می دانم منظروتان  از شطرنج بیان زندگی و آثار پیچ در پیچ او بود اما او شاه نبود که از بین رفت او سربازی پیاده بود که با اولین شکست خود را باخت برای اینکه او بهترین بود و طاقت شکست را نداشت آقای سینایی من صادق هدایت را شاید به اندازه خود شما نشناسم اما تعاریفی که از ایشان مکتوب شده آنچیزی نبود که شما بر روی نوار های فیلم خود نوشتید صادق هدایت سایه خودش نبود او سایه همه مردم ماست او سایه فرزاد است فرزادی که در این فیلم فقط نشانی از چهره اوباقی بود . با این حال خسرو سینایی را دوست دارم زیرا فیلمساز است و از من بزرگتر اورا پرستش می کنم به دلیل آنکه صادق را دوست دارد اما چه بهتر که کسی تواند کسی را نقد کند که از خود هنرمند والاتر باشد...

 

بهزاد منفرد