::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

سلام از بهزاد منفرد

سلام

سلام به روشنی ماه که امشب خودشو شاهد این قلب  من کرد

 می خواهم با موسیقی شب برات شعری از روز بنویسم

زیبایی طبیعت من و غرق عشق ماه و خورشید می کنه

شب برای روز می نویسه و روز برای شب خاموش می شه

باید ماه و خورشید هم به افسانه لیلی و مجنون اضافه می شد

شاید روزی لیلی به مجنون می رسید

ولی ماه به خورشید هیچ وقت نمی رسه

همانطور که تو به من هیچ وقت نرسیدی

چشمات و بالا نگه دار راحت باش

ادم ها مثه سایه میان و می رن

تو حتی سایه خودتم بطور ثابت نداری

جه برسه به اینکه صاحب سایه ی کس دیگه ای رو بخوای

من مثه یک خاک تو مشت توام با هر بادی ممکن پراکنده شم

انوقت دگر چگونه ذره ذره مرا می خواهی جمع کنی؟

من به جای تو بودم از خاک بنایی می ساختم

تو بجای من بودی بنا را با بی رحمی نابود می کردی

اخ که ای سلام تویی که هر چیز با تو شروع می شه

زمان اشنایی من و تو رو بهونه سلام به آغاز رساند

سلام پلی برای بودن من و  تو بود

اما افسوس که پلها هم روزی خراب می شن

تنها قربانی این خرابی من بودم

دگر سلام هم چیزی نگفت

تنها چیزی که از اون بخاطر دارم 

سلام را می گم

اری خود سلام به من گفت خدانگهدار...

بهزاد منفرد

نظرات 2 + ارسال نظر
تینا دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:02 ق.ظ http://www.shabahange.persianblog.com

عالی بود... منتظرتم...دوستداز تو تینا نوری

نگین چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:55 ب.ظ http://negin-ashegh.blogsky.com

بهونه اشناییمون سمینار نانو و شباهت زیاد و با یه دانشجو از دانشگاه ما بود...
اما تو سلام رو هم از من دریغ میکنی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد