::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

برای همه اونها که!

امروز دلم بدجوری آتیشی شده فکر می کنم از آتیش جهنم هم سوزان تر باشه می خوام بنویسم برای همه اونها که

از دستگاه جوجه کشی اومدن بیرون با یه دین وراثتی

برای همه اونا که تا 7 ساگی بلد نبودن دینشونو بنویسن

برای همه اونها که عربی خوندن ولی معنی دینشون سخت تر از زبان  مادریشون بود

برای همه اونها که ساعت ها خم و راست شدن ولی هیچ وقت نپرسیدن چرا

برای همه اونها که به باد کتک گرفتن کودکان را تا قبل از طلوع آفتاب سحری نون و خرما بخورد، تا شب بیدار بماند ، آب نخورد ، حتی حقیقت را هم با دقت بگوید تا فردا دوباره همین کار را تکرار کند.

برای  همه اونها که  دینشون فقط برای تزئینات طاقچه اتاق بود

برای همه اونها که هر جمه رفتن دسته جمعی با خدا آَشتی کنن و هر بار شهر پر از ترافیک شد و کلی آدم فحش دادن به کل نظام و پلیس های راهنمائی و رانندگی بدبخت که تازه سرباز شده بودند

برای همه اونهائی که پیاده با شترو الاغ و مرغ و کلی خانوار رفتن وسطه عربستان خشک وسط راه مرغ های بی نوا را کشتن تا هم باری سبک کرده باشند و هم غذائی خورده باشند، آخر سر وقتی رسیدند دیدن آنجا آنقدر شلوغ است که باید از بیرون نگاه کنند

برای همه اونها که  فرق سرشون و شکافتن با قمه ای تیز بعد خون می پاشید مردم نگاه می کردند و فریاد می کشیدن بهشت ، بهشت

برای همه اونها که یزید رو از اول می ساختن بعد جلو هزاران آدم می کشتن ، تا به حال معلوم نیست چند هزار یزید کشته شده

برای همه اونها که صبر می کردن محرم بشه برن قضای مفتی بخورند و اگر شد چندتائی با خوشان ببرند

برای همه اونهائی که فرار کردن از این اتفاقات رفتن دنبال کلیسا ها در زدند در را باز کردن اونجا ماندند و خواستن نباشن یک مسلمون

برای همه اونها که کشیش یودن ولی بهشت رو به قیمت خون آدمیزاد می فروختند

برای همه اونها که موی خود را فقط زیر سفیدی می دیدن در آخر می مردن و لذت یک شب سکس را با خود به گور می بردند

برای همه اونها که مسلمانان مسیحی شده رو به رگبار بستن زیر همین چوب تیربار

برای همه اونها که فرار می کردند از مجری های دین زیر پلها ، داخل کلیسا ها ، کنار میدان های شهر ، مخفی می شدند و صبح دوباره می رفتنتد تا دین پیدا کنند

برای همه اونها که به دنبال دین تا خیابان های مخوف شب می دویدن و هیچ وقت نپرسیدن که دین چیست

برای همه اونها که مارکس می خواندند ولی نپرسیدن مارکس کیست

برای همه اونها که دوست پسرشان محکوم بود به هم دین نبودشان آخر سر دعوای شهر کثیف خانواده ها شکل می گرفت و رابطه به جدائی می کشید ، دختر خودکشی می کرد ، پسر هم زیر لباس زیر قوز می کرد تا بمیرد

برای همه اونهائی که فکر می کردند من دیوانم

برای همه اونها که می گفتن موسیقی در دین آمده حرام است اما بعد از 23 سال دین عوض شد و معلون نیست آیه از کجا در کتاب معلوم شد و موسیقی به یکباره حلال شد

برای همه اونها که توی دینشون یه بازگشت وجود داشت  ، مسیح و مهدی و عیسی و ... همه بر می گشتند

برای همه اونها که به نام دین جنگیدن  هزاران خون ریختند در آخر تخت جمشید را به خاک و خون کشیدن زرتشتیان بدبخت را کشتن و خودشان را روی کتیبه های طلائی  تخته جمشید هک کردن

برای همه اونها  که نشستن کتاب فروشی زدن و کتاب های دینی پخش کردن آخر سر مجبور شدن جای کتاب دینی کتاب هایی از علم پزشکی هم بفروشند

برای همه اونها  که عاشق شدن ولی مردن

برای همه اونها  که تو زندان شعر نوشتن

برای همه اونها  که من رو دوست داشتن

برای همه اونها  که ماری جوانا می کشیدن و قوطی سیگار را به نرده های کلیسا می کشیدن و می رفتن!

برای همه اونهائی که  تو دانشگاه کلمبیا عکس سلیب شکسته کشیدن و در آخر اخراج شدن دزدی کردن بعد از ترس زندان  شش سال تو آسایشگاه روانی عاقل شدند.

برای همه اونها ئی که از حقیقت فرار می کنند

برای همع اونهائی که مرا کشتن و لی من در آخرین ثانیه هم می خندیدم

اقامت در خانه عشق (قسمت هشتم)

دیگه ماری جوانا هم جواب نمیده درست مثل کوکائین واسه همین ویسکی می خورم اما موقع داستان نوشتن موزیک گوش میدم . من تقریبا نیمی از زندگیمو خیره بودم به پرچم ایران هیچ وقت یه پرچم ثابت نداشتیم همش در حال تعغیر بوده یادمه وقتی ار ایران می رفتم بخودم گفتم ادبیات معاصر قصه گوی خوبی بوده! وقتی رو صندلی میشینم دلم می خواد رو تخت بخوابم چون صندلی چرخداری که حرکت نکنه بدرد نمی خوره راستی این مغز چیه؟ سوالی بود که وقتی ۲۴ سالم بود از خودم پرسیدم واسه همین آلان یه پزشکم چه آرزوهائی داشتم آلان هم دارم ولی روانکاو ها میگن حالم خوبه امروز بعد ۳ روز از هتل اومدم بیرون و تو شهر یه دوری زدم چیزهای عجیبی دیدم خیلی عجیب چراغ قرمز های شمارش معکوس بودن اما شماره ها منظم کم نمیشدن ۱۲۰ .۱۱۹.۱۱۸ بعد هم روی ۱ ۱۲۰ ثانیه ایستاد! دختر های شهر سوار تاکسی نمیشدن و اتوبوس ها پر از پیرمرد پیرزن بود  . چاه های فاضلاب در نداشتن و اتوبان ها یکی در میون سقوط کرده بودند . کلی پل نیمه تموم داشتیم گدا های شهر از ۵۰ تومانی فرار می کردن . آسفالت های خیابون وصله پینه شده بودن  یه وقتائی هم سراب نا هموار بود . تاکسی اجلاس سران بود و راننده پزشک مسافر جزء شورا بود منم بیننده در تاکسی خراب بود شیشه تاکسی با پیچ گوشتی کنترل شده بود! پمب بنزین جمعه بازار بود . افسر های راهنمائی رانندگی تخمه میشکستند و پلیس بنز بود . پل ها عابر پیاده برقی شده بودند . سیم کارت رو درو دیوار ۱۵ هزارتومان شده بود . برگشتم هتل و هرچی فکر کردم دیدم من در حالت عادی بودم و ماری جوانا نزده بودم . واسه همین چیزاس اومدم ترک کنم اونم تو زادگاه خودم جائی که از خاکش من درست شدم!

اقامت در خانه عشق ( قسمت هفتم)

هوای این اتاق خیلی سرده ولی انقدر سردم نیست که بخواهم پیراهن تنم کنم ! می بینید نوشتن کلمات به شکل ادبی درست مثل این می مونه که لباس تن یه آدمی کنید که بخواد  تو سرما بمیره! اصلا دوست ندارم به شکلی  نامه بنویسم که از قبل روش قانون بوده می خوام حرف دلم رو بنویسم اینجوری دیگه لازم نیست دنبال ویرگول بگردم! اینا کاره ویراستار نه کار من. من دوست دارم اکه قرار بمیرم تو دو روز آخر دنیا بمیرم  هر موقع به مرگ فکر می کنم یاد زندگیم می افتم زندگی شطرنجی داشتم چون اون موقع تلوزیون رنگی نبود ! همه چیز سیاه سفید بود فقط یه چیز رنگی بود اون هم واقعیت بود البته نگاه نکنید به آلان که تکنولوژی از رنگهایی استفاده می کنه که چیز های دروغی از طبیعت هم رنگی ترن! و وضوح قشتگتری نیز از زندگی واقعی دارند من به تلوزیون می گم دروغ بزرگ واسه همین هیچ وقت نگاه نمی کنم دروغ چرا ساعت ۳ صبح یه برنامه نشون می ده که برنامه مورد علاقه منه اسمش برفکه با اون صدای عجیبش اما خوب لذت بخش هستش هر کس با یه چیزی آرامش پیدا می کنه این چیزا باعث شد من فرزندانم را از دست بدم ... یادتون باشه همیشه زن یکیش بسه گرچه من زن سومم را  از اولی بیشتر دوست داشتم اما با این حال زندگی در حال سپری شدنه تو بزرگ می شی نفست بال در میاره و جیب شلوارت می برتت سر کار اونجاست که زبونت بهت مهلت نمی ده دروغ نگی پس بعد از این زندگی مصنوعی برگشتی خونت لباسات رو درار و بذار عریان باشی! تا زنت بفهمه هیچ چیزی برای مخفی کردن نداری! زن اول من بعد از ۳ سال زندگی قصد جون منو داشت و من با اشک کشتمش! و زن دومم خواست سهم بیشتری از زندگی داشته باشه! واسه همین مرد ولی زن سومم هنوز چیزی از من جز بودن یه آدم جدید نخواسته ! بگذریم احساس می کنم ذهن شمارو خسته کردم و دارم حاشیه می رم و این درست نیست چون زمان برای شما ارزش داره و من هم به دقایق شما ارزش می دم دوست دارم بعد از این داستان نگاهی که به زندگی دارید کاملا منطقی باشه و واقعیت های رو بپذیرید من هم یه موجود زنده هستم مثل شما پس باید همه چیز رو بسپریم دست باد!