::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

ستاره مریم

یه شب وقتی ستاره دردودلش را به من گفت

دوست داشتم جای باران من ببارم

 

یادم امد که شبی نام گلی را شنیدم

اما ان گل را ندیدم

به دنبالش تا به انتها دویدم

اما ان گل را نبوئدم

گرچه با مقداری اب به سویش رفتم

دریغ از ان که در دل دریا می روید

از قبل می دونستم که قبلا چیده شده

ولی من به خودم قول داده بودم که اگه دیدمش فقط ببویمش

صدایش مرا بارها عاشق کرده بود

چشمانم مست دیدنش شده بود

کم کم داشتم خودم را برای دیدنش

اماده می کردم

شب و روز راه رفتم

روز ها عشق با طعم قرمز می خوردم

و شب ها دعای عشق روز فردا  می کردم

قدم به قدم واژه به واژه برایش حرف میزدم

و به دنبال صدایش می دویدم

و ارزو می کردم روزی حرف هایم را بشنود

یه شب بخوابم آمد

گفت اگه من را بخواهی باید من و از ریشه بکنی

من به این باور دارم که تو عاشقی

اما حاضری به خاطر رسیدن به عشق خودت من و نابود کنی

شاید چند روز کوتاهی بتوانی ساقه مرا تر کنی

ایا عشق من آنقدر کورت کرده که نابودیم برایت ارزشی ندارد؟

نمیه شب بود که از خواب پریدم

تا به صبح هزاران ماه را در حضچه حقیقت کوچه دیدم

یاد ماهی قرمز حضچه افتادم

که برای تکمیل سنت خود اورا اسیر تنگ کردم

اری اری اری

تو راست می گویی

 .ولی من زندگی را باید در کنار تو به پایان برسانم

می خواهم این بار یک گل مرا بچیند

تا گل مرا ببوید

مریم

نه به این سیاهی شب

نه به این زلالی روز

هر چه بگردی حقیقت پنهان است

چشمانت جز بی  احساسی چیزی ندید

دروغ تو لانه گوشت قدم میزند

زمین برای پاهایت قیمت تعین می کند

راه زیادی در پیش است  اما چه فایده؟

وقتی زندگیت برای خودت نیست

وقتی دیگران به جای تو حرف میزنند

از روی زمین بلند شو

ببین که باران برایت قصه شر شر می خواند

می بینی باد هم خسته است

انقدرخسته است  که دفتر خاطراتت ورق نخورد

برگ های دفترت را پاره کن میخوام از اول بنویسی

با خداحافظ شروع کن

بهش بگو که دیگه  رنگ قرمزی تو مدادات پیدا نمیشه

بذار ببینه که داستان گذشته را با پاکن می نویسی

گذشته ای که دگر تموم شد

هنوز گل مریم را نچیده ام

می توانی چیزی هم برای من بنویسی؟

با رنگ سفید رو کاغذ سفید از سفیدی گل مریم بنویس

عطر گل تورا تا اخر صفحه با خود می برد

لازم نیست چیزی از اندیشه بنویسی

احساس مریم تورا تا به اخر میبرد

می بینی؟ باد هم به یاری تو آمده

دفترت در حال ورق خوردن است

اینبار با سلام شروع کن

از شقایق بنویس

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

باران هم به یاری باد آمده

نه نبند دفترو

بذار قصه شر شر هم در زندگی تو نقشی داشته باشه

زیر باران باید شقایق را توصیف کرد

اینبار حسادت مریم هم به یاری باد ورق خورد

همانطور که شقایق برای من خیس شد...