::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

خواب ماندگان

زندگی از برای ما روز به روز پیشی می گیرد، زندگان روزی خواهند مرد ، و مردگان دیروز نام خواهند گرفت.  و هم من و هم شما  امروز تنهاییم ،  و غافل از اینکه هستند عاشقانی که تنهایی را از ما گرفتن آروزیشان است . در میان  اندوه و گذشته از دست رفته ادمیانی بودند  که تکه تکه  از قلبمان را بردند . ذره ذره های وجودمان در اسمان ناپدید شد . ما ماندیم و کوله باری از تجربه تلخ از گذشته که امروزمان را ساخته است . گرچه این فلک می چرخد و روزی همچون بچگی می ایستد تا چرخ و فلک برای انسانی دیگر به گردش در آِید .  


هر یک از ما روزی برای  بهتر کردن روز عشقی جنگیدیم  گرچه این قصه دوست داشتن را همه دنیا می دانند . اما باز به دنبال باور عشقش می گردیم .  پسرکی خیالی در همین شهر  همانجا که جاده است و پایانش نا معلوم در افکار خویش قدم بر قدم بر می داشت و در باورش فقط اوست که ارزش دارد و تلاش برای خوشبختی او تنها کار زندگی است و بس . انقدر او برایش مهم است که فراموش می کند حتی روزهای هفته اش . در بین راه عشقش که اورا می بیند . با چشمانی پر از اندوه او را نکوهش می کند، که چرا روز های هفته را فراموش کردی ! یکی از این روز ها روز من بود. و مرد جوان راه را خواهد رفت تا زندگی را برای آینده عشق به شکلی سازد که هر روز روز عشقش باشد. و این بازی سرنوشت است . هرکه مهم باشد. روزی قلبت را خواهد شکست ...


بهزاد منفرد