::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

زهرای من همسان من

نمی دانم چرا  جمله عشق برای نوشتن نیست

شاید بخاطر شخصی است که راهی جز ماندنش نیست .

گرچه هر چه هست  نیست نباید بداند که هست . 

نگاهم افتاد به آن سو ،  او که می رقصد که هست 

قدمهایی آرام از میان آّبها برداشت باراش ببست .  

سالها گذشت و در باورم هر شب به  یادش نقشی نشست.

آن که بود ز رفتنش  نداشت پاسخی به انچه هست . 

روز که دوباره امدنش ز راه رسید رفتم دست گرفتم که ایست

تو کیستی که هر بار رفتنت دست من نیست که نیست

نشست و نگاهم کرد و گریست

پوزخند و سپس سنجاقی ز موهایش گسیخت

و رقص گیسوانش ز آسمان گریخت 

لبانش که باز شد می دانستم که این قلب زآغاز تهیست

و باز هم نگاهش کردم تا صدایش آورد که هیس

سوالت نیست در خاطرم که چه روز بودم ز پیست 

و تو نیز در خاطرم نداری جایی جز مردی که همشه توهیست 

نگاهم ز آسمان دوخت  که نبنید اشکم که ریخت 

و او نگاهم به زبانش دوخت ، ندید که آَسمان اشکم نریخت 

نگاهم به سویش که دید چشمانش به آنسو گسیخت

گفت که  آُسمان روزی ز عشق ماه به شب گریخت 

اما هیچ کس به پشتش حتی یک قطره آب هم نریخت

چون زعشق آمد زبانش به حرف ، حس بودن کنارش چه هست 

نگاهم که آمد کنارش نشست صدایش آورد که آه ،آنطرف نشست

نسیمی از کنارم گذشت و رفت،  با صدای لرزان پرسیدم که اسمش چه هست

زهرای شب  همسان من از آسمان شب را گرفت آرام نشست

شب  که دیدم در دستمان روز زما نورش گرفت قلبش شکست

زهرای شب همسان من  شب ز دستانش جای باران نشست

روز که آمد،  باران شب نماند زتن ، راز عشق همین است و بس

شب ز روز برگشت چو اصل من ندیدم زهرای شب از آن شب دگر


بهزاد منفرد

گاری

روزگاری با گاری که دونده ها اسب نیستند شلاق خوران جایشان می دوم 

بهزاد منفرد

ول کن هیس

صبح تا شب زیر گوشم می خونه یه روز خوب میاد خوب اگه نخموامش چی؟ 

ای جماعت دو پا  همه اگه صبح تا شب می دون که برسن جای که بقیه می خوان ، نه می مخوام بدوام نه مقصدشو دوست دارم . 

من همینم یه عوضیه بیکار حول شبا هم تو بغلم یه مشت غم با خودم می برم تو رویا سفر . اگه اینی که می بیینی اینه نبین برو جلو آینه نگاه کن به خودت ببین که بهتر از کیه . @ هه نمی خوام برینم بهت یا بهتر بگم همتونو بزارم تو یه عکس یپام این ور یپام اون برینم به همه . ولی فرقش چیه ؟ ادعاتون چیز خر و پار ه می کنه پایه معرفت که میاد وسط می شید چیزه خره و نمی بینیمتون کجایید . 

منم مثل خیلی ها فاز میگیریم اینجوری یجورایی دوست دارم وقتی اینم حالم طبیعی نیست فکرمم بیماره به همه شکر دارم چون دوست دارم اینجوری بودن و اگه چت می کنی صبح تا شب علف و دوست دارم . اگه نئشه چشم خمار میبینین منو تلشم دوست دارم اگه با یه پیک نیستم زمین مستی رو دوست دارم یا حتی اگه می زنم میشینم قفل به دیورا تو فکر ا به امید فردا می روم به نا کجا واسه خاطر اینه که متم دوست دارم . 



آقا آره من بیمارم هم عوظیم هم ولگردم که کلمم تا گردن کردم تو برف یخ زده دنبال سفر تو آرزو ها انتخاب می کنم . باز همینم چیش گنگ نمی دونم . بکشید بیرون از من من دیگه تمومو آخرش گیم اورو ندیدید ولی من دیدم . 



همه چیز دیگه مثل قبل نیست

دنیا خیلی عوض شده این روزا همه خنجر در دست به دنبال زخمی نشده ها ، تا خون ریختن بیاموزند و رشد کنند . این روزها تا زخم نزنیم بزرگ نشدیم ، 


چند روزی بود اینجا نبودم خیلی دلم برای نوشتن تنگ شده،  زیباترین قسمت  انسان را در بیان احساساتش در این بیست و چندی عمری که داشتم تجربه کردم . گاهی از خودم می پرسم وقتی زیبایی در چیز دیگری است من در میان زشتی ها چه می کنم . اما باز هم صدایی مبهم که از فریاد ننوشته های دیگری است تشویق به تکرارم می کند و باز تکرار می کنم . 


انچنان که باید پیش رود نمی رود و من هنوز می پرسم چرا . بار ها و بارها به نتیجه رسیدم اما شکست را نمی پذیرم . شاید این جنین در تقدیرم نوشتن اما کیست که هرچه می خواهد در تقدیر این ادمیان می نویسد هرکه هست دست مریزاد . 


ذهن من پر شده از باور های دور که نزدیک شدن به آنها مسافتش بیش از سنم زمان می خواهد . اما باز هم ادامه می دم  . گاهی اوقات درست مثل آلان ترجیح می دم  رویا های دست نیافتنی را در خواب ببینم کاش میشد از خواب بیدار نشد . تا رویا در واقعیت جاودانه ماند . 


اطرافم آدمانی زیست می کنند که نمی فهممشان و آزار دهنده ترین قسمت زندگی همینجاست که می فهمم در ذهنشان چه می گذرد . و چطور می توان با آدمانی که غیر قابل پیش بینی نیستند زندگی کرد  هنوز نفهمیدم.


چند روزی است که هوای رفتن به سرم خورده به یه جای دور جایی که درآن فقط پرنده های سفید در دشت سبز دیده بانی می دهند .