::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

چهار مرحله از زندگی

 

یکی از زیبا ترین تصویر هائی که دیدم

دوست بداریم زندگی را...

دل آنگاه که در سینه داشت آوازی نشست کنارم عقربه های ساعت را از روز به شب تغیر داد به من گفت بنویس .. قلم را در دوات کردم نوشتم دوستت دارم ای زندگی . خندید با طعنه گفت مطمئنی؟ گفتم آری نگاهی به ساعت کرد ۱۰۰ سال گذشت گفت حال بنویس روان نویس را برداشتم و نوشتم دوستت داشتم زندگی گفت در ۱۰۰۰ ساله آینده چه می نویسی؟

بهزاد منفرد

بازگشت به گذشته

۵ سال می گذره و من از زندگی ۶۰ ماه جلوتر رفتم و اینبار دود هم به سراغم اومده هنوز دوستای خوبم رو در کنارم می بینم  که تعدادشون بیشتر از یک نفر نسیت زندگیم هم برای بهتر شدن داره از آسمان اشک انبار می کنه ُ تا کی باید صبر کرد اونچه من دنبالشم باعث تحریک همه آرزوهام شده سد ساخته تا شکستنش بستگی به سرعت سیل داره این سیل که وارد قلب من شده یه عقده است داره من و بزرگ می کنه بلکه یه مقدار نفس بکشم برای چی؟ برای یک غم که تو ذهنم دارمش می برمش تا انتها جائی که باز هم توش شعر در نیمه شب حکم خاطرات را داشته باشه این شعر منه که داره می خونه کاغذ و قلم دارن افسانه می نویسند برای بهبود یک زندگی بهتر که توش چیزی به عنوان عشق فقط حقیقت . دارم دوباره بروزهای اولم برمیگردم روزهای عشق و عاطفه روزی که عشق حکم تیر رو داشته و برداشتنش فقط یه زمزمه از حقیقته می خوام از چی بگم؟ از چیزی که توش آزادی بمباران قلبه؟ وای نفس داره از من تند تر زندگی رو به سمت نابودی می کشه . دلم از زخم عشق داره تاول می زنه زمزمه هم داره نفس می کشه تو کوچه های تنهایئی...

بهزاد منفرد

اینجا ایرانه یعنی جاییکه هر چی توش میبینی باعث تحریکه
تحریکه روحت تو اشغال دونی
میفهمی تو هم ادم نیستی یه اشغالی بودی
اینجا همه گرگن میخوای باشی مثل یه بره
بزار چشم و گوشت رو من باز کنم یه ذره
اینجا جنگله بخور تا خورده نشی
اینجا نصف اوقده ای نصف وحشی
اختلاف طبقاطی اینجا بیداد میکنه
روح مردم رو زخمی و بیمار میکنه
همه کنار همن فقیره و مایه دار خفن توی تاکسی
همه میخوان کرایه ندن حقیقت روشنه خودت رو به اون راه نزن
روشن ترش میکنم پس بمون جا نزن
خدا پاشومن یه اشغالم باهات حرف دارم
خدا پاشو تو نشو ناراحت از کارم
خدا پاشواین تازه اول کارم
خدا پاشو من یه اشغالم باهات حرف دارم
نمکی با چرخش کنار یه بنزه کل چرخش باهم کرایه بنزه
من و تو اون بودیم ازیه قطره حالا ببین فاصله ی ماها چقدره
دلیل چرخش زمین نیست جاذبه پوله که زمین رو می چرخونه جالبه
این رو زها اول پوله بعد خدا همه رعیت ارباب کدخدا
بچه میخواد با یتیمی بازی کنه بابا نمیزاره
یتیم لباسش کثیفه چون که فقط یکی داره
همه اگاهیم از این بلایا
حتی فرشته هم نمیاد این ورها
تا نشیم فنا ما همین بالایا
اما کمک نخواستیم اشک بریزه کافیه همین برا ما
تا حالا شده عاشق دختر بشی
میخوام حرف بزنم رکتر بشی
پیش خودت میگی اینه عشق تاریخی
اما دافت با یه بچه مایه داره خواب دیدی
میخوای بخوابی تو بیداری کابوس ببین
بیا باهم به این دنیا فوش ناموس بدیم
خدا بیدار شو یه اشغال باهات حرف داره
نکنه تو هم تو فکر اینی که ببینی که کی صرف داره
خدا پاشو من یه چند سالی باهات حرف دارم
خدا خدا پاشو تو نشو ناراحت از کارم
خدا پاشو من یه اشغالم باهات حرف دارم

عشق چیست؟

از معلم دینی پرسیدند عشق چیست؟ گفت: حرام است 
از معلم هندسه پرسیدند عشق چیست؟ گفت:نقطه ای که حول محور نقطة قلب جوان میگردد
از معلم تاریخ پرسیدند عشق چیست؟گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان
استlove از معلم زبان پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:همپای
از معلم ادبیات پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:محبت الهیات است
از معلم علوم پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها عنصری است که بدون اکسیژن میسوزد
از معلم ریاضی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها عددی است که هرگز تنها نیست
از معلم فیزیک پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:تنها آدم ربایی است که قلب جوان را به سوی خود میکشد
از معلم انشا پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد
از معلم ورزش پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت: تنها توپی است که هرگز اوت نمی شود
از معلم زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟؟ گفت:عشق تنها کلمه ای است که ماضی و مضارع ندارد
از معلم زیست پرسیدند عشق چیست؟ گفت:عشق تنها میکروبی است که از راه چشم وارد میشود
از معلم شیمی پرسیدند عشق چیست؟؟گفت عشق تنها اسیدی است که درون قلب اثر می گذارد
واقعا عشق  چیست....؟

مطلبی دیگر در باره تعریف عشق :

عشق چیست؟

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟
 استاد در جوابش گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار  به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی!
 شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
 استاد پرسید: چه آوردی؟
 و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چه جلو می رفتم، خوشه های پرپشت تر می دیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد پاسخ داد: عشق یعنی همین
شاگرد پرسید؟ پس ازدواج چیست؟
استاد گفت: این بار به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور و به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی.
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت.
استاد پرسید؛ آیا به راستی این بلندترین درخت است؟
شاگرد پاسخ داد: اولین درخت بلندی که دیدم انتخاب کردم ترسیدم بلندتر از آن پیدا نکنم و دست خالی برگردم.
استاد پاسخ داد: ازدواج یعنی همین


همین امروز برای عشق خود گل بفرستید فروشگاه اینترنتی ارسال گل و هدیه 

یه حکایت

یه نقر میره بهشت شاه رو اونجا میبینه میگه جناب شاه ما فکر میکردیم جهنمی هستید شاه میگه قرار بود برم جهنم اما یه رژیم بعد من اومد که اینقدر ظلم کرد که همه ملت گفتند خدا شاه رو رحمت کنه عقو شدم. شخص میگه حالا چرا عینک آفتابی زدی؟ شاه میگه بسکه گفتند نور به قبرش بباره نور اینجا زیاد شد مجبور شدم عینک بزنم. شخص میگه جناب شاه حالا تو بهشت چرا ناراحت به نظر میرسی؟ شاه میگه 2 تا حوریه بهم دادن هر چی میگردم 1 آخوند نمیبینم عقد کن

پاییز

شبی با پایئز خلوت کردم

زیر درخت نشانه اش تکیه دادم

برگ زردش را از روی سرم برداشتم

به او گفتم

 چرا تو زرد می شوی؟

پاییز گفت زردی برگ من ملیارد ها بار سبز شده

واین چرخه ادامه خواهد یافت

از ان روز گذشت

روزی برگ زردی مرا صدا زد

گفت

ای پیرمرد مرا بخاطر می آوری؟

گفتم اری توپائیزی

گفت می بینی من 70 بار سبز شدم و این شکلیم

ولی توچرا این اخرین برگ پایزیست که می بینی؟

 

از ته دلم این حرف رو برای پاییز نوشتم

۱سال گذشت

دقیقا یک سالی میشه که من اینجا نیومدم .

دوباره شب شراب٬ فکرم در حال گذرکردن است تا کجا نمی دانم. دوباره صدا می زند موج مرا میان هزاران اندوه ٬  بغز دریا صدایم را باور نمی کرد ٬ گریه کثیف دریا ماهی هفت سینم را کشت چه رسد عشق که خواهد مرا پناه دهد در این طوفان .

می دونی عشق من خیلی وقته برات نامه می نویسم تا حالا هر نوع علاقه خواستم برایم فراهم کردی اما چرا قانع نمی شم ؟ من آدم بدیم .

سال نو مبارک چه جالب در نحس ترین روز سال من باید پیام تبریک سال نو دهم

خوب و خرم باشید.

 

انسان حیوان عاقل نیست

عشق انسان حیوان عاقل نیست  .... بلکه فقط حیوانی است که معقول جلوه می کند ... و این از بی عقلی خطرناک تر است

مراقب باش بیهوده در روزگار تصمیم می گیری بگذار کمی خنده به مهمانیت بیاید . می دونی روزی دیوانه ای وارد بازار شد. و با ادا و اصول گفت : ماه پرفایده تر از خورشید است شخصی از او پرسید به چه دلیل؟ دیوانه جواب داد زیرا در طی شب به نور بیشتری احتیاج داریم تا در طی روز.

من هم به تو می گویم که ارزش تمام نظریه های مابعدلطبیعی و نیز تنبیهای ما، بیشتر از ارزش توضیح آن مرد دیوانه است امروز حالم خوش نبود مریز بودم موقع خوابیدن هم افکارم پریشان بود بعد از بهتر شدنم حالت را می جویم

قربانت عشق.

 

از روزگار دلم گرفته...

به درختی ۲۱ ساله تکیه دادم ، چشمانم هنوز ضعیف نشده است ، گل مریم مرا هنوز می بوید.

صدای چندین عشق را فراموش کردم خاطره لحضه زندگی را بیاد اوردم  .  امشب موسیقی مرا نوازش می کرد با صدای شاعران مرا درک می کرد ، اگر این قلم هم نداشتم  نمی دانم چگونه ... یاد شمال ایران افتاد چکه شرابی را می خوردم کنار اقیانوس قدم می زدم در شبی که باران مهمانش بود موجی از آب را بر صورت می پاشیدم به صدای درویشی که خانه اش در آن بهشت بود گوش می کردم ومی گفتم ای خدا  مرا این گونه آفریدی این شراب را مگیر زیرا با این شراب عاشق شدم عاشق طبیعتت . صدا می کردی از پشت برمی گشتم هوا می دیدم . می خواهم بیایم به سویت می دانم عشق را بر من نهادی تا پایبندم کنی از تعهدم سوئ  استفاده کردی اما تا کی ماندگارم.دلم تنگ است زود موهایم  را سفید کن می ترسم قبل از اینکه بمیرم نابود شوم تو می دانی که مرا متفاوت آفریدی می دانی که من بنده ای سزاوار برایت بودم اما در حقم مبادا ناگذیر این گونه بگذری... خدایا حس مادر بودن را گرفتی صدای فریاد پدر را دور کردی حس برادارانه را به نفرت دادی صدای مردم را بر من بریدی! مرا عاشق مریم کردی کاری کن مریم پدر مادر برادر و خلع زندگیم را پر کند.... نمی توانم در گفتار بهش بگویم به تو می گویم خود بهش بگو ....خسته ام با خود غریبه شده ام دنیاا را از خود می ازرم خود بیشتر آزرده می شوم اما طاقت هم خود تو تعیین کردی طاقتم سر آمده . صدایم از حق حق گریه گرفته است. برایت دعا می کنم به سویت التماس می کنم به خاکت می نشینم دست پای آفرینشت را می بوسم اما تنها آفرینش زندگی مرا از من نگیر دوستش دارم اشک هایم کیبورد را از بین خواهد برد مگذار بیشتر از این سرمایه ام نابود شود  فقط صدایم را به گوشت برسان . مریمم را از من بگیری تقوا را دورخواهم انداخت دگر تحمل این تبعیضت را ندارم حس خانواده که بر همه نهادی را از من گرفتی نمی گذارم مریمم را بگیری بعد از  آن باید بمیرم.. و انوقت تو مرگ از من می خواهی بخواب هم تو هم خدا فردا هم روزی از گلایه است... جفتتان را دوست دارم اما خدایا مریمم جای خود دارد دوستتان دارم شبتان بخیر.

 

استقبال از دقایق (بهزاد منفرد)

یکی بود یکی نبود زیر این برگ سفید سایه  ای  نوشته بود..

دخترکی بود که نامش را از دشت گل مریم ساخته بودن

اسمش مریم بود

اما قلبش را از دریا گرفته بودن

ساکت بی آلایش شوریده مبود

نگاهش مرا عاشق نمود

صدایش مرا به راهی کشانده بود

امروز من به رویش کامل رسیدم

ازدشت گل گلهای بی همتی مریم

دویدم بو سویش گرفتم نگاهش

چشیدم لبانش

شنیدم صدایش

ذهنم را نگاه داشتم در گیسوانش

دویدم یه عشقش

سپردم به لحظه آنچه را که امروز نوشتم

خندیدم به رویش

سپردم دل را که در ذهنش بروید

خندیدم خندیدم

تاآنکه باور کرد صدایم

چشمانش

همانکه با من زد و روفت پی قرارم

لحظه ایمان را نشاند در بهانه ام

گفتم ای عشق گرفتم آن چیزی که بر من نهادند

بردم از یاد آنچه راکه کافران  نوشنتد

شب باور نکرده است 

که این چنین بی کفر شده ام

باد باور نکرده است

که این ذهن چنین بارور شده است

دویدم به دشتی که صدا الهامی از فدائی است

سخن گفتن چه دشوار از این لحظه جدایست

به او گفتم مهم نیست

قسم خوردن روا نیست

نگاه داشتن گناه نیست

دل در غنچه از عشق صلاح نیست

دوستت دارم گفتنام بر تو چراغ است.

که بشناسی دلم با آنکه بی کلام است

بهزاد منفرد

شمع های خیابانی

شمع بیاورید همه را روشن کنید دور به دور اتاق بچینید فضائی شاعرانه بیافرینید و ببینید که می توانید بنویسید.  همه ما را با فلم نوشتن آن موقع که شمع روشنی بخش خانه اشان بود. خاطراتت را دیکته مکن بر ورق آنها را بنویس بر قلب،  صدای باد می آید بادی پائیزی از دور دستها چندی نمانده است که شمع های زندگیم را خاموش کند ، زندگیمان را خاموش کند این زیبا تر است اری من هم شما هستم من هم سایه ای پایکوب شده از پای شما هستم بارها مرا بر دیوار دیده ای و نگاه نکردی با تو راه رفته ام قدم به قدمت اما فقط در شبت، شبی که ستاره ها فقط چشمان مارا می دیدند.  بارها شده دلت به رحم آید از این همه رنج و سختی روزگار؟نه برای خودمان ، من تو همیشه باید زیر بار این روزگار خم شویم. نگاه کن به آنطرف خیابان شمعت را با خود بیاور بنشین کنار پسرکی در زمستان. دستانش از شدت شهامت یخ زده است شمع را وسط بگذار 10 دقیقه اش را با خریدن یک شاخه گل بخر و ازش بخوا برایت با این شمع بنویسد تا بحال این صحنه را دیده ای؟ از چشمانت تمام گلهای پسرک بارانی شده است اما او همچنان می خندد و صحنه جدایی از پدرو مادرش را برایت توصیف می کند! آری دردناک است بسیار دردناک است انقدر که برای خود ارزوی مرگ می کنی. حیف که دستم خالی است البته با پول نمی شود احساسات از دست رفته پسرک را خرید بعد از آنکه پسرک را ترک کنی ساعت ها تو را از یاد نخواهد برد حتی پول گل را هم به تو پس خواهد داد وبوی گل را به تو هدیه خواهد داد. سرت را بالا نگه دار نشو مانند بقیه، شعار مده کمکش کن نه بخاطر او بخاطر شمعی که با بادهای پائیزی خاموش نشد وقتی در کنار پسرک نشسته بودی بخند بگذار ناراحتی روزگارتو، ضربه ای به زندگی گوارایش نزند.یه نزدش برو هر شب با او حرف بزن فکر کن فرزند توست به اودرس بیاموز بجایش او به تو یاد می دهد چگونه شمع هایت خاموش نشود...

 

ای مادر (حرف دل مریم)

از آن موقع که کودکی به دنیا نیامده بودم سرخی عشقت را در دلت حس می کردم آن لحضه که اولین گریه زندگیم نشان از بیداری زبانم بود مرا مریم خود نام گذاری کردی فارغ از روزی که مریمت فقط به دشتی از گلها خلاصه نمی شد .هفته ای چند نزدم نبودی در این مدت انشا نویسی را بیشتر از قبل فرا گرفتم قلم شرمش گرفت از  دوری تو  ٬ چه رسد به اولاد بی قرار تو.  می دانم گریه خوشحالی برایت هدیه ای تکراریست اما حقیقت دوریت را کسی جز من حس نکرد حتی کبوتران اسمان هم به دنبالت پر می کشیدن از فراز خانه ما مقصدی بی انتها را طی کردن تا آن خانه پیامبران را.  نمی دانم پیامم را به گوشت رساندن یا خیر اما با خواندن این جمله وخنده ات فهمیدم که فهمیدی چرا گریه کردم زیرا جز آن پرندگان کسی نفهمید که چه کشیدم در این دوری کوتاه مدت . ای مادر برایت انشا نمی نویسم زیرا انشا نویس خوبی نبودم من فقط حرف دل چندین ساله ام را باز گو می کنم الان که در کنارم نشسته ای و مرا در کاغذ می خوانی می بینی که هیچ شباهتی در گفتار نگاهم در کنارت ندارم.  اما من غرورم را شکستم برای نگاه دوباره تو .صدای لرزان دوستت دارم را لازم نبود از دهانت بشنوم همه چیز را در چشمانت دیدم من همان دختر قدیمی تو هستم با این انشا عوض نخواهم شد اما آنقدر دوریت برایم سخت بود که تبدیل به نویسنده ای عاشق شدم . من اولین مریمی هستم که در این دشت بزرگ به رنگ قرمزم.  مادرم تنهایم نگذار  فرزند خطاکاری بودم برایت دلت را بسیار شکستم اما دوریت را نمی توانم تحمل کنم   . این نامه در ذهن تو خواهد ماند می دانم چون در این شب حقیقت می نویسم بعد از این نامه مرا به آغوش مگیر نبوس نگاهم مکن زیرا خجالت می کشم از رویت روی زیبایت روی روحانیت که دگر برای من چهره ات نور می تاباند.  شرمگینم از این همه بدی به رویت در این مدت چیزی جز  صدای زیبایت در گوشم خالی نبود  ای مادر تا به حال مرا اینقدر به رنگ لاله احساس ندیده بودی! ولی این را بدان که چقدر دوستت دارم که دوریت مرا تبدیل به این دختر جانباخته کرده است از همه چیز بگذریم وقت خنده است مادرم برگشته است! دوست دارم به آغوشش بگیرم بگویم دوستش دارم بهش بگم همون دختر شیطون قدیمیش  مامان ؟ بوسم نمی کنی؟ مامان نبودی نمی دونی سعید چی کار کرد بابا را که بگم کشتیش. !

پایان.

حرف دل مریم

 

سلام از بهزاد منفرد

سلام

سلام به روشنی ماه که امشب خودشو شاهد این قلب  من کرد

 می خواهم با موسیقی شب برات شعری از روز بنویسم

زیبایی طبیعت من و غرق عشق ماه و خورشید می کنه

شب برای روز می نویسه و روز برای شب خاموش می شه

باید ماه و خورشید هم به افسانه لیلی و مجنون اضافه می شد

شاید روزی لیلی به مجنون می رسید

ولی ماه به خورشید هیچ وقت نمی رسه

همانطور که تو به من هیچ وقت نرسیدی

چشمات و بالا نگه دار راحت باش

ادم ها مثه سایه میان و می رن

تو حتی سایه خودتم بطور ثابت نداری

جه برسه به اینکه صاحب سایه ی کس دیگه ای رو بخوای

من مثه یک خاک تو مشت توام با هر بادی ممکن پراکنده شم

انوقت دگر چگونه ذره ذره مرا می خواهی جمع کنی؟

من به جای تو بودم از خاک بنایی می ساختم

تو بجای من بودی بنا را با بی رحمی نابود می کردی

اخ که ای سلام تویی که هر چیز با تو شروع می شه

زمان اشنایی من و تو رو بهونه سلام به آغاز رساند

سلام پلی برای بودن من و  تو بود

اما افسوس که پلها هم روزی خراب می شن

تنها قربانی این خرابی من بودم

دگر سلام هم چیزی نگفت

تنها چیزی که از اون بخاطر دارم 

سلام را می گم

اری خود سلام به من گفت خدانگهدار...

بهزاد منفرد

برایش زمزمه حقیقتم

می دانم خسته است خسته ازتمام دوری صدای نالانش نشان از حقیقت خسته بودنش بود ٬ساعتی پیش قدرت شنیدارم لیاقت صدایش را داشت شایدنتوانم احساسم را به بیانم عرضه کنم . شدم کودک کلاس اول دبستان احساسم و به قلم مکتوب می کنم برایش می نویسم هر آنچه که در این زندگیم می پندارم به گمان خودش این دوری برایم به کشتن مگسی خلاصه می شود  اما فارغ آز انکه من هم مانند مگسی به دست روزگار کشته می شوم  اون نمی داند که چقدر ابشار برایم با ارزشه چون به وسعت پهنای زمین قطره را به هم پیوند می دهد  ٬ شاید اشتباه کردم که بجای منضومه زمین را در دل دریا نهادم٬ او راز دوست داشتن مرا نمی داند او شک دارد٬ نه به من بلکه به عشق. کاش می دانست که عشق جادوگرنیست حقیقته. من تشنه راستیم دروغ را در زباله های کلاس دوم دبستان انداختم و با کیفی گمشده به خانه برگشتم صدای اشکاهایم را در همان سال شنیدم و دگر هیچ٬ برایش زمزمه حقیقتم شاید ازدروغ سیراب باشد که حقیقت را باور نکند اما من دروغ را به خواب پرندگان مهاجر می پندارم من از راستی سرچشمه گرفتم کلمه راستین عشق را با احساس تصمیم نگرفتم احساس فقط پشیزی از بیهودی است . من اورا در میان خارهای سفید بو کردم بدون آنکه صورتم ذره ای خراشیده شود ٬ عقل را می توان از نیزار های مرداب پیر شمال به خاطره راستین به شهر ناب حقیقت برد ٬چیزی  کم از گنجینه های پادشا هان اصیل ایرانی ندارد٬ صحبتی که چندی پیش در گوشش نشاندم شوقی جز شعار حفظ وطن ندیدم گرچه عاشق وطن است « تیشه در ریشه وطن زدن شعار ماست » ولی او تواناست آنقدر که مرا به مسیری غیر دروغ هدایت می کند. قدرت نشانه های طبیعیش آنقدر هست که محلت ورق زدن تاریخ را از من گیرد ٬ او می داند که ابر را چه زمانی بارانی بیند فریاد صدا های طنین اندازه ازادیه دوری را بار دیگر در گوشش می خوانم و باز هم مثل همیشه از او  زمان می جویم من عوض نخواهم شد زیرا همان طور که میبینی زبانم می تواند دیکته کند کلمات را حتی بر روی تکه سنگی که ازدرد گریه می کند من تعغیر نمی کنم مگر انکه تورا بیشتر دوست داشته باشم ای تمام زندگیه من