::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

چه نالان می بینم این باران را

بخوان


باران 
امشب چه سازمیزند این باران
هرگز ندیده بودمش اینسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شاید که باز پریهاى آسمان بهارى شبانه میخواهند ,
درون بستر محبوبشان نماز به جاى آورند , که اینگونه
به شستشوى سر و تن
از چشمه سار کهکشان , آبشارها به خویش میافشانند
و دور طاق افق پرده هاى آب مىآویزند
تا تابش ستاره و مهتاب را زلال کنند 
تا در شکست نور فریباتر از فریب شوند 
و این نیست
امشب چه تند میتپد این باران
روح هزار نسل پریشان تنگدست آیا
بر سرگذشت خویشتن و سرنوشت شوم تبارش میگرید ؟
امشب چه قصه میکند این باران ؟
چنگ کدام عقدة چند ین نسل
در چتر بیکران کبودش گشوده است
و چشمهاى حسرت چندین هزار مادر گم کرده نوجوان آیا
در روشناى بارش گسترده اش دوباره شکفته ست
کاینسان درین ترنم دلگیر 
یکریز میسراید و میموید 
شبنامه یى به زمزمه مىگوید و نمىگوید
در شب گریستن چه حکایتهاست
بى هیچ واژه اى
از نیمه برگذشته شب و خیس آب , شب 
باران هنوز , قصه اش اما تمام نیست
غمنامه اى به زمزمه جاریست 
در من تپنده ابر کبودى
با وسعت تمامى آفاق آسمان بهاران تب گرفتة ایرانشهر
بر دشت سرخپوش شقایقها
گلشبچراغهاى شبستان این فلات سترون, هواى باران دارد
دردابه اى به زمزمه مى جوشدم در این باران
! یاران
! امشب چه تند میزند این باران

نعمت میرزا زاده _ م . آزرم  


آنچه را که هست ببین

راه بدیست این خط های سفید انگار تا اخردنیا خط های سفید بر پشت من رژه خواهند رفت همچون قطاری بر نردهای آهنین همچون شعله ای بر ابی سرد عادت کرد ام به عقب نگاه نکنم چون همه گذشته ام مانند نوار های کاستی است که در دوران بچه گی روی زمین می چیدم تا با تلنگری از انگشتان همه را بر زمین بیندازم همه آمدن و همه رفتن و همه را جز من کسی نیاورد و هیچ کس به خاطر من نماند زندگی را نمی توان بر شعله آتش دید زندگی کلمات بی اراده نیست که مانند برفک های تلوزیون در نیمه شب خاموش شود زندگی امروز من اقیانوس خشک شده است همچون ماهی در حسرت اب می میرم... بگذریم چند وقتی بود که از تو نامه نداشتم بگذار جواب نا مه ات را از زبان پدرم بدهم

 

همیشه آن چرا که هست ببین

حقیقت را

آنچه را که هست

فرافکنی نکن

تفسیر نکن

معنایی را تحمل نکن

یعنی به ذهنت اجازه مداخله مده

آنوقت به تدریج با واقیعت مواجه می شوی

در غیر این صورت هر کس در دنیای خواب و خیال خود زندگی می کند

مراقبه بیرون آمدن از این دنیا هاست

از این الگو که از جسم و فهم است

 

دیدی پدر من اشو چی گفت؟ نامه ات را زیر قهوه گذاشتم برای همین از بین رفت می خواهم کاری کنم چیزی نو از روزگارت به یاد گیری سعی کن فقط به خودت دروغ نگی

 

سلام مرا به همه برسان

بهزاد منفرد

 

هنر ایران از نگاه بهزاد منفرد

همانطور که می دانید نام ایران همیشه زبانزد خاص و عام درکلیه کشور های دنیا بوده و خواهد بود از آن موقع که چشم به این دنیا باز کریدیم در تمدن هزاره ها شروع به زندگی کردیم تا به این لحضه که شاید سنی برای ورق زدن تاریخ ایران را پیدا کردیم، ایران کشور پهناور وبزرگی است از بچه گی اموختیم که ما بر گنج قدم می زنیم این گنج را کسی نخواهد دانست جز یک فردی که به ایران علاقه دارد . ما ایرانی هستیم باید به دنیا وبیگانگان ثابت کنیم که در کشور ایران برای ایران با نام وطن خویش از شهر خود دفاع می کنیم و همچنین سعی بر نگه داشتن قدمت این مرز پورگوهر خواهمی داشت یک ایرانی وظیفه دارد نام ایران را بر فراز قله های دماوند با پرچمی به رنگ ایران بالا نگه دارد ما باید از ایران واقعیت بسازیم هر آنچه که هست آری تبلیغات در صنعت ایران به وجود آوردن نام ایران به معنای بی انتهاست به عصر امروز باز خواهیم  گشت عصری از لذت و استفاده قدم های بی مقصود هدف از این مقاله جمع آوری اطلاعاتی ارزنده از تمدن ایران است من به نوبه خودم به عنوان یک شهروند از شهر آریا وظیفه خود می دانم که  به اطرافیان نشان دهم که ایران نام بزرگیست و نشان دادن آن نیز سخت تر از تلفظ نام آریاست.

 

ایران را در یک نگاه می توان به سبز و سفید وقرمز تعبیر کرد اینجا جایی برای تفسیر این 3 رنگ نیست اما اطمنیان دارم که این 3 رنگ رنگهایی برای به زبان آوردن نام ایران  است چون سفیدیش به رنگ صداقت تمدن است سبزیش زبانزد زندگی پاک ایران است  سرخش به معنای ریختن خونها برای نگه داشتن آن دو رنگ است هر بیگانه ای با این تفاسیر خود را از دست داده ایران می داند چرا نخواهیم ایران را بر تصویر بیگانگان بکشیم؟

 

ما می خواهیم از ایران تبلیغ کنیم نه آنکه بر نام ایران قیمت تایین کنیم هدف از جذب توریست به دست آوردن اقتصاد نیست من به عنوان یه شهروند دوست دارم نام ایران را بر زبان دنیا بیاورم تبیلغ را برای اقتصاد نخواهم کرد بلکه تشنه شهرت از نام ایرانم به جمع آوری تمامی عکس ها از ایران درمکانی جمعی و عمومی که امروزه اینترنت نام دارد دنیا را چشم  به این مرز خوهام کرد بعید نیست که آدیمزاد تشنه حقیقت است وزیبایی دنیا را فقط بر زبان ناب حقیقت خواهد دید .

چندی بیش با یک تورسیت از شهر غرب شروع به صحبت کردم نام ایران را بر لبانش طوری به زبان آورد که گویی هزاران بار بیشتر از من ایران را می شناسد تاکید بر این داشت که ایران افسانه ای در زمان های گذشته است انگار حقیقت آفرینش را می بینیم چرا از ایران واین همه قدمت در دنیا تبلیغی نیست؟ 

بهزاد منفرد

امروز درگذشت- کسی که هزار سال زیسته بود

دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی. نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد.آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد.جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت وسجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت. تمام روز را به بد وبیراه و جار وجنجال از دست دادی. تنها یک روز دیگر باقیست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن. لابه لای هق هقش گفت: اما یک روز ... با یک روز چه کار میتوان کرد... خدا گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته است وآنکه امروزش را در نمی یابد، هزار سال هم به کارش نمی آید. و آن گاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت وگفت: حالا برو و زندگی کن. او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید. اما می ترسید حرکت کند. می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد. قدری ایستاد... بعد با خودش گفت: وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد، بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم. آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، می تواند پا روی خورشید بگذارد. می تواند ...... او در آن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما ...اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید. روی چمن خوابید. کفش دوزکی را تماشا کرد. سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند، امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود.

ابر سیاه از خود سفیدی آفرید

تا به حال شده وقتی دلت برای کسی می سوزه بگی ای خدا چرا فرق می ذاری؟ امروز شعله های برف من را وادار به اعتراف خود خواهیم کرد موجودی سیاه در برف در حال گشت وگذار بود و من هم اکنون با پلیوری گرم نوشیدنی می خوردم انسان ها دلی بی رحم دارند که این موجود به باطن زیبا را  ، در سرما می کشند برای حفظ جان خویش ، مگر او دل ندارد؟ مگر اون سرما را احساس نمی کند؟ مگر او مثل من و توگرسنه نمی شود؟ ای وای بر من ای داد برمن ای مرگ بر من که نششته ام این چنین آزرده غم و می اندیشم و به هیچ و می خواهم همه چیز داره برف می یاد برف نشان از حقیقت امروز و فردای من بود اولین برف سال 1384 را با سگ جاودانه ام دیدم اوست که مرا با برف و روزگار برفیم بیشتر آشنا کرد از ابزار برگ استفاده کرد تا بر من سیلی سردی بزند تا نگویم از از خود گذشته ام تا نگویم تو سیر اهل معرفت منم برای تو می خوانم ای صدای ابر

بهزاد منفرد

 

 

هوشنگ ابتهاج از زبان بهزاد منفرد

از راه دوری می آید از شهر غم پرسه در رویای بی نهایت شرم نامش آشناس گرچه تکبر ذهن را نسبت به اونا آشنا نکرده اما آنقدر بزرگ است که تنهایی اورا می خواند صدایش را نشنیدم چشمانش را در تصاویر دیدم قدرت تفکرش را در هنر و ابزار رویایی اودیدم او سایه است سایه من و تو سایه روزهای درد کشیدن همه بی گناهان او صادق است این را از زبان شعر او دیدم او بالغ است این را از لحضه دم مرگ او شنیدم اورا فقط می توان با نامش صدا زد نامی که تاریخ تا هزاران بعد نیز از دلش خارج نمی کند او زبان بسته صداقت آست او نژاد پاک آریایست که آن را باور کرده آست اوست اوست که فقط نام خود را می تواند شاعر ایرانی بداند اوست که با کاروان عشق پاک خدایی را فدا من و تو کرده است نامش را می ستایم زبانش را در نقطه اقتدار می پندارم زیرا برای من هوشنگ ابتهاج پروردگار حقیقت شعر است زیرا او سایه من و توست اوست که بوسه و غزل عاشقانه را بر خود حرام دانست وقتی دید من و تو زیر باران گل می فروشیم اوست که کتابهایش گنج را محک می زد ،کلمات؟ شاعران با کلمات بازی می کردن اما سایه من و تو آن را سپرد به دل و شب شراب خویش چشمانش از پریه درد دگر خشک نماند دلش برای درد فریاد کشید تا من امشب تحملم سر آید و از او نامی بی همتا سازم بعد من این نامه را به فرزندت بده بگذار این بزرگوار را بشناسد وقتی عاشق شد بگذار کاروان این مرد را بخواند تا بفهمد دیرست دوست من در گوش من نام ابتحاج را مخوان بر من حرام باد زین پس نشناختن این همه انسان ازرده را

بهزاد منفرد

کاروان

دیراست گالیا
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ آه
این هم حکایتی است
اما درین زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت کجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر هم سال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پرده های ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک وخون زخم سرانگشت های شان
جان می کنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
 از خون و زندگانی اسنان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
 چشم هزار دختر بیمار ناتوان
دیر است گالیا
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هرچیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها ودست هاست
عصیان زندگی ست
در روی من مخند
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد
بر من حرام باد ازین پس شراب و عشق
بر من حرام باد تپش های قلب شاد
یاران من به بند
در دخمه های تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گالیا
در گوش من فسانه دلداگی مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه
زود است گالیا ! نرسیده ست کاروان
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت
روزی که آفتاب
از هرچه دریچه تافت
روزی که گونه و لب یاران هم نبرد
رنگ نشاط و خنده گم گشته بازیافت
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها
 سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
 سوی تو عشق من

کد قالب برای وبلاگ های موسیقی

این کد را بنا به سفارش یکی از مراجعه کنندگان وبلاگم طراحی کردم گرچه مشکلاتی هم دارد به همین علت اگر در قسمت های مختلفش مشکلی داشتید یا چیزی خواستید بهش اضافه کنید بگید براتون درست کنم

از اینجا می توانید کد قالب را دریافت کنید

شبیخون از هوشنگ ابتهاج

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه درین خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج(هـ . ا . سایه)

هوشنگ ابتهاج(هـ . ا . سایه)
هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در رشت متولد شد, تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در رشت و تهران به پایان برد. در نوزده سالگی نخستین مجموعه اشعار خود را با نام «نخستین نغمه‌‌ها» منتشر کرد. وی یکی از تأثیر گذارترین شاعران معاصر در حیطه غزل است. آثار وی عبارت اند از: سراب, سیاه مشق 1, 2, 3, 4, شبگیر, زمین, چند برگ از یلدا, یادگار خون سرو؛ یادنامه, هنرگام زمان, تصحیح دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ, بانگ نی, برگزیده رباعیات مولوی

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....

مریم زنده است

زندگی برای من بجز تو فقط ماتم

چشمانتو باز کن فقط کافیه بیبنی که ذره ذره زندگی روشن

یه شب خواست خودم و دار بزنم

داشتم وصیت نامه می نوشتم

وصیت نامه با نام مریم تمام شد

طناب دار مرا تشویق به مردن می کرد

شک نداشتم که امشب آخرین نفس زندگیم

به ارمی کاغذ را زیر کتاب گذاشتم

قدم هایم زمین را وجب می کرد

جشمانم به حلقه گرد پایان زندگی خیره بود

طناب به لوستر اویزان بود

فقط کافی بود که زندگی در گردنم حلقه بزنه

رو سکو رفتم  برای آخرین بار نام عشق را بر زبان آوردم

و با صدای فریاد سکو را به جلو حل دادم

تمام جراغ های لوستر خاموش شد

زیرا نوری در زندگی من باقی نماند

من مردم ولی اینک عاشقانه عاشقم بانویی زیبا  دارم که برایش

می درخشم او یک فرشته است

فرشته ای به رنگ کل مریم

ستاره مریم

یه شب وقتی ستاره دردودلش را به من گفت

دوست داشتم جای باران من ببارم

 

یادم امد که شبی نام گلی را شنیدم

اما ان گل را ندیدم

به دنبالش تا به انتها دویدم

اما ان گل را نبوئدم

گرچه با مقداری اب به سویش رفتم

دریغ از ان که در دل دریا می روید

از قبل می دونستم که قبلا چیده شده

ولی من به خودم قول داده بودم که اگه دیدمش فقط ببویمش

صدایش مرا بارها عاشق کرده بود

چشمانم مست دیدنش شده بود

کم کم داشتم خودم را برای دیدنش

اماده می کردم

شب و روز راه رفتم

روز ها عشق با طعم قرمز می خوردم

و شب ها دعای عشق روز فردا  می کردم

قدم به قدم واژه به واژه برایش حرف میزدم

و به دنبال صدایش می دویدم

و ارزو می کردم روزی حرف هایم را بشنود

یه شب بخوابم آمد

گفت اگه من را بخواهی باید من و از ریشه بکنی

من به این باور دارم که تو عاشقی

اما حاضری به خاطر رسیدن به عشق خودت من و نابود کنی

شاید چند روز کوتاهی بتوانی ساقه مرا تر کنی

ایا عشق من آنقدر کورت کرده که نابودیم برایت ارزشی ندارد؟

نمیه شب بود که از خواب پریدم

تا به صبح هزاران ماه را در حضچه حقیقت کوچه دیدم

یاد ماهی قرمز حضچه افتادم

که برای تکمیل سنت خود اورا اسیر تنگ کردم

اری اری اری

تو راست می گویی

 .ولی من زندگی را باید در کنار تو به پایان برسانم

می خواهم این بار یک گل مرا بچیند

تا گل مرا ببوید

مریم

نه به این سیاهی شب

نه به این زلالی روز

هر چه بگردی حقیقت پنهان است

چشمانت جز بی  احساسی چیزی ندید

دروغ تو لانه گوشت قدم میزند

زمین برای پاهایت قیمت تعین می کند

راه زیادی در پیش است  اما چه فایده؟

وقتی زندگیت برای خودت نیست

وقتی دیگران به جای تو حرف میزنند

از روی زمین بلند شو

ببین که باران برایت قصه شر شر می خواند

می بینی باد هم خسته است

انقدرخسته است  که دفتر خاطراتت ورق نخورد

برگ های دفترت را پاره کن میخوام از اول بنویسی

با خداحافظ شروع کن

بهش بگو که دیگه  رنگ قرمزی تو مدادات پیدا نمیشه

بذار ببینه که داستان گذشته را با پاکن می نویسی

گذشته ای که دگر تموم شد

هنوز گل مریم را نچیده ام

می توانی چیزی هم برای من بنویسی؟

با رنگ سفید رو کاغذ سفید از سفیدی گل مریم بنویس

عطر گل تورا تا اخر صفحه با خود می برد

لازم نیست چیزی از اندیشه بنویسی

احساس مریم تورا تا به اخر میبرد

می بینی؟ باد هم به یاری تو آمده

دفترت در حال ورق خوردن است

اینبار با سلام شروع کن

از شقایق بنویس

آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

باران هم به یاری باد آمده

نه نبند دفترو

بذار قصه شر شر هم در زندگی تو نقشی داشته باشه

زیر باران باید شقایق را توصیف کرد

اینبار حسادت مریم هم به یاری باد ورق خورد

همانطور که شقایق برای من خیس شد...

فردا از ان دیروز

شبی با پایئز خلوت کردم

زیر درخت نشانه اش تکیه دادم

برگ زردش را از روی سرم برداشتم

به او گفتم

 چرا تو زرد می شوی؟

پاییز گفت زردی برگ من ملیارد ها بار سبز شده

واین چرخه ادامه خواهد یافت

از ان روز گذشت

روزی برگ زردی مرا صدا زد

گفت

ای پیرمرد مرا بخاطر می آوری؟

گفتم اری توپائیزی

گفت می بینی من 70 بار سبز شدم و این شکلیم

ولی توچرا این اخرین برگ پایزیست که می بینی؟

یاداشت امشب

وقتی بچه بودیم همیشه دخترا،عاشق عروسک هاشون بودن و پسرا عاشق مردای قوی،وقتی بزرگ شدیم نمیدونم چرا دخترا عاشق مردای قوی شدند و پسرا عاشق عروسکهای تو خیابان