::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت هفتم)

هوای این اتاق خیلی سرده ولی انقدر سردم نیست که بخواهم پیراهن تنم کنم ! می بینید نوشتن کلمات به شکل ادبی درست مثل این می مونه که لباس تن یه آدمی کنید که بخواد  تو سرما بمیره! اصلا دوست ندارم به شکلی  نامه بنویسم که از قبل روش قانون بوده می خوام حرف دلم رو بنویسم اینجوری دیگه لازم نیست دنبال ویرگول بگردم! اینا کاره ویراستار نه کار من. من دوست دارم اکه قرار بمیرم تو دو روز آخر دنیا بمیرم  هر موقع به مرگ فکر می کنم یاد زندگیم می افتم زندگی شطرنجی داشتم چون اون موقع تلوزیون رنگی نبود ! همه چیز سیاه سفید بود فقط یه چیز رنگی بود اون هم واقعیت بود البته نگاه نکنید به آلان که تکنولوژی از رنگهایی استفاده می کنه که چیز های دروغی از طبیعت هم رنگی ترن! و وضوح قشتگتری نیز از زندگی واقعی دارند من به تلوزیون می گم دروغ بزرگ واسه همین هیچ وقت نگاه نمی کنم دروغ چرا ساعت ۳ صبح یه برنامه نشون می ده که برنامه مورد علاقه منه اسمش برفکه با اون صدای عجیبش اما خوب لذت بخش هستش هر کس با یه چیزی آرامش پیدا می کنه این چیزا باعث شد من فرزندانم را از دست بدم ... یادتون باشه همیشه زن یکیش بسه گرچه من زن سومم را  از اولی بیشتر دوست داشتم اما با این حال زندگی در حال سپری شدنه تو بزرگ می شی نفست بال در میاره و جیب شلوارت می برتت سر کار اونجاست که زبونت بهت مهلت نمی ده دروغ نگی پس بعد از این زندگی مصنوعی برگشتی خونت لباسات رو درار و بذار عریان باشی! تا زنت بفهمه هیچ چیزی برای مخفی کردن نداری! زن اول من بعد از ۳ سال زندگی قصد جون منو داشت و من با اشک کشتمش! و زن دومم خواست سهم بیشتری از زندگی داشته باشه! واسه همین مرد ولی زن سومم هنوز چیزی از من جز بودن یه آدم جدید نخواسته ! بگذریم احساس می کنم ذهن شمارو خسته کردم و دارم حاشیه می رم و این درست نیست چون زمان برای شما ارزش داره و من هم به دقایق شما ارزش می دم دوست دارم بعد از این داستان نگاهی که به زندگی دارید کاملا منطقی باشه و واقعیت های رو بپذیرید من هم یه موجود زنده هستم مثل شما پس باید همه چیز رو بسپریم دست باد!  

اقامت در خانه عشق ( قسمت ششم)

باید با هم صادق باشیم هیچی جز صادق بودن ادم هارو به هم وصل نمی کنه راستش من دیگه پیر شدم زندگیمو کردم واسه همین سیگار برگ رو می کشم و رو صندلی چرخ دار تاب می خورم نگاه نکنید به موهای سر سیاهم این همه رنگ طبیعتی است که همین آدم ها ساختنش واقعی نیست قانون مغز می گه! هیچ جیز جزء قدرت و ثروت معتبر نیست پس هرکسی مانع رسیدن به قانون بشه میمیره استدلالی بی رحمانه اما منطقی است چون باهاش پول در می آری ثروتمندمی شوی  که حتی عشق هم باهاش می خری ! ولی نه راستشو بخواهید عشق قدرتش بیشتره چون قانون عشق بستگی به قدرت دورنیش داره هروقت تو بیشتر به قلبت پناه ببری فاصله ات از مغزت دور تر می شه و مصافت زیادی را برای طی کردنش می بایست طی کنی برای همینه بهت میگن دیونه چون هیچ دیوونه ای این همه مصافت را طی نمی کنه که مغزشو با قلبش عوض کنه تنها دلیل  آمادن من به اینجا زنم بود زنی که سالها مرا تحمل کرد! زنها موجوداتی عجیب هستند انگار تمام هورمون های بدن مردها که  تبدیل به بازوهای آهنی شدند  در تکه زبان زن ها جمع شده اند قدرتشون وصف نشدنیه چون اگه بخوان می تونن یه بچه ۱ ساله رو بخوابونن یا یه پیرمرد ۶۰ ساله را از مصافت مغز به قلب بیارند و بزرگترین قاچاقجی مواد مخدر را تسلیم قلب کنند خوب قدرت کمی نیست در این هتل آدم های زیادی آمدند آدم هائی که هریک به نوعی یا قصد جون مرا دارند یا ندارند! وقتی بزرگ شدی بترس چون به تعداد دلار های حسابت دشمن داری اولین نصیحت اون پیرمرد در زندگیم بود واسه همین همیشهیک اصلحه همراهم بود پالتوی بارانی من همیشه در زمستان سرد روسیه بدردم می خورد از بچگی مادرم نمی ذاشت کلاه های قدیمی بر سرم بذارم می گفت این کلاه جادو  می کنه از توش می تونه یه گنگستر بیرون بیاره! یا اینکه یه خرگوش بی آزار به نظرت به ریسکش می ارزه که امتحان کنی؟ بعد هم پدرم صداشو قطع  می کرد و می گفت خرافات یاده بچه نده ولی الان می بینم ریسکی کردم که پایانش ادامه داره!

اقامت در خانه عشق ( قسمت پنجم)

چشمانم را باز کردم هنوز روی همان مبل خوابم برده بود و دخترک در حال دیدن تابلو میکلانژ بود خوابهای عجیبی دیدم می دانم شما حتما خواندید ولی فقط چند دقیقه ای میهمان این خواب های من بودید من سالهاست با این خواب های زندگی می کنم حتی در واقعیت هم این تصاویر را می بینیم برای همین به  هتل بازگشتم هتلی که برای اولین بار موادی مصرف کردم که سبز بود منظورم همون علف خودمون هست که بهش گرس و ماری جوانا هم می گن من درست از دست یه اسپانیایی این گل عجبیب را وارد سلول های مغزم کردم و تا به امروز نتونستم ترکش کنم یه جوری موفقیتم رو مدینونشم ولی نابودیم رو نمی دونم چیکار کنم نمی خواستم براتون باز گو کنم من اومده بودم اینجا تا برای همیشه این رفیق نیمه راه و تنها بذارم و دگر با خودم نبرمش که شما همه چیز را دیدید و از این به بعد آگاه هستید که چه بر سر  من خواهد آمد  خیلی دوست دارم از اینجا برم بیرون اما تنها ئی رو دوست دارم از دوستان سبز خوشم نمیاد می دونی یجوری همش تو مخت هستش نمی تونی بندازیش بیرون هرکاری می کنم بازم میاد سراغم واقعا عشق از روی مغر خیلی بده واسه همینه می گن باید از قلب عاشق بشی واسه اینکه وابستگیش در بود و نبودش زیباست ولی مغز مجبورت می کنه خودخواه باشی و فکر کنی کاری که می کنی درسته واسه همینه پدربزرگها مغزشون پر شده از کانال های سیاسی و دیگه نمی تونن مغزشون و با قلبشون ربط بدهند واقعا روزگار عجیبی است نمی خواهم مثل همه داستان نویس ها گذاشته ام را براتون بنویسم چون من گذشته ام را دوست ندارم البته گرچه ممکن است گه گاهی در خواب های من همه چیز را بیبینید خوابهایی که مثل بازی شطرنج می مونه و همیشه من توش مات بودم چون رقیبم زندگی  بود هم وزیر داشت هم فیل داشت هم ده ها سرباز داشت که بدست ویزر با اسبی که شبیه گوره خر شده بود به سمتم می دوید! ولی من فقط یه قلم داشتم و اتفاقاتی که بر سرم می آمد را می نوشتم و دودی از بالای سرم می گذشت! هیچ وقت نتونستم به این موضوع فکر کنم که بلاخره من کجام ؟ می دونید آدمی که الان اینجا نشتسه و توی هتل فوقع العاده کلید اتاقشو نداره کیه؟  به من می گن فلو،   فلو در اصطلاح خیابانی ها به معنای  مصرف مواد هست درسته من یه قاچاقچی مواد مخدر هستم که سالها زندگیم بر نابودی آدم ها خلاصه شد و امروز اومدم همه چیز و پسش بدم و برگردم به شهر خودم تا داستانی از این واقعه را بازگو  کنم ! این هتل سکو پرتاب من بود به سوی زندگی ولی  قانون سوم تردودینامیک می گه اگر در نقطه ای ثابت ایستاده باشی و جسمی را بصورت عمودی  برتاپ کنی آن جسم باز همانجا باز خواهد گشت!  و من حالا بازگشتم!

اقامت در خانه عشق ( قسمت چهارم)

از خواب بیدار شدم سرم سرخ شد بعد خیس بعدم لامپ از جا درآمد بیدار شدم ، اه من با کت شلوار نخوابیده بودم ! او...! آره خوابیده بودم سریع به سمت لابلی هتل دویدم قالیچه جاودلنه ایرانی که معلوم نبود برای ساختش چند دختر بینواه وبا گرفته بود خشمش گرفته بود و خودشو زیر پاهایم رد کرف و من خود سقوط کرده دیدم چشمانم را که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم وای چقدر از پرستار ها بدم میاد این پوزه بندی که میذارن روی دهنشون  بخاطر چیه بنظر من اصلا بهشون نمیاد دکتر های مثل شیطان ها می مونن چون با همون چاقویی که من خیار پوست می کنم اینها لایه بیرونی مغرم را می تراشند ناگهان احساس کردم از رو خودم بیدار شدم و عده از شکمم به شکم پشتم ضربه می زنند ایستادم ناگهان همه ازبدنم رد شدن و من ازآینه روبرو خودم و با چند قاتل دیدم ولی روبه روم چیزه دیگه ای می گفت چند تا فرشته در حال معالجه من بودنن واسه همین سعی کردم فراموش کنم چه گذشت که مردمک چشمم بیدار شد و دختری  گفت آقا آقا چشمام باز شد نشستم  قالیچه قرمز همچون شیطان روبروی دیدگانم خوابیده بود بیدار شدم گفتم چی شده؟ دختر گفت من داشتم رد میشدم و شما اینچا خوایده بودید ، بیدار شدم ایستادم وبه  سمت عقب برگشتم ناگهان نوری عجیب از من رد شد  ناگهان خودم را دیدم چقدر جوون شده بودم پشت لبم علفزار سیز شده بود در حال نوشتن بودم آری از بچگی فقط ثبت وقایع یاد گرفته بودم اززمانی که حلزون در فرار لاکپشت بود قناری ها سرود جنگ می گفتند  و شالیزار زیر سیل مرده بود نوشته هائی که دیگران بطوری عجیب برایم  بازگو می کردند  اون روز من  اون روز من !.... آری درسته همین روز بود که من تصمیمم نهائی شد  روزی که می خواستم خود کشی کنم و اون نوشته ام آخرین وقایع من قرار بود بشه  بیدار شدم و خودم را کوتاه تر از خودم دیدم چقدر پیر شدم  حرکت کردم و من جلوی در ایستادم ولی اون در را باز کرد و رفت و من مانندی نوری بی فایده به سمتش دویدم پله های پاگرد را بالا می رفتم و من به  خودم نمیرسیدم به سمت پشت بام رفتم دیش های ماهوراه آسیا جایگاه فرشته ها بود این روزها  فرشته ها هم با تشریفات میان پیشت پامو لبه بلندی پشت بوم گذاشتم و آماده پرتاب به سمت زمین شدم ودر دهانم کاغذ بود و اینبار مچاله نبود تا خورده بود دکمه پیرهنم باز بود همون که همیشه می افتاد بستمش پیرنم را داخل شلوارم کردم می خواستم مومن بمیرم پرتاب من به مرگ قرار بود ساعت 4 بعد از ظهر اتفاق قرار بود بیفته کم کم مردم انسان نما می آمدند تعداد آدم ها زیاد می شد و من نظاره گرشون بودم خودمم که لای تماشاچی ها نظاره کردم که داشتم می گفتم آقا تورو خدا کمک کنید این قرار بمیره و مردم می گفتند اون سوپر منه بند کفشم را بستم  .

 ادامه دارد...

بهاری نو

بارون می بارید و من تنها روی سنگ فرش خیابان راه می رفتم ذره ای از ماه پیدا بود کامل نبود اما آگاه بود  بطری های نا امیدی رو با لگد به سر زباله ها می زدم 7 ماه از اون موقع گذشته بود و من اشتباه متولد شدم درست زمان کندن علف سهم من اسیر علف زرد شد گذشت و گذشت تا اینکه زندگی با بهاری نو برای من آغاز شد لحظه به لحظه با صدای کوچکی که فقط چندباری در لباس طبیعت شندیده بودم به سویش جذب می شدم می دویدم تا به آن برسم اما اون ماله خودش بود و طناب من کوتاه تر از طناب خداش بود طناب من رها شد رفت و او دور تر شد آلان هست  گاهی وقتا به مهمانی میریم در محفلی که هیچ چیز جز احساسمون به یکدیگر نزدیک تر نیست بعضی وقتاشده تو پائیز عاشق بهار بشی؟ بدون اینکه ببینیش بوی خوششو حس کنی برگی سبزشو عاشق کنی یا گل رزشو به معشوقت بدی؟ من امروز چنین احساسی دارم و می دونم که او اینجایست با من خواهد بود دوست ندارم طوری باشم که گلبرگ به گلبرگ از بین برم تا آخر بهار برگامو حفظ می کنم وقتی رفت میشم زمستونی سرد بعدم صبر می کنم تا گرما بیاد و من و ببره ..... من دوستدار بهارم درست از زمانی که داستان زندگیم در پائیز ورق خورد

آدما مثل کتابن تا وقتی تموم نشدن جذابن.پس سعی کن خودتو جلوی دیگران ورق نزنی تا زود تموم نشی.چون وقتی تموم بشی میرن سراغ یکی دیگه!!

نویسنده : بهزاد منفرد

زندگی ساده است

زندگی ساده است ساده مثل رانندگی در نیو مکزیکو با جیپ کرایه ای،کنار دختری که آنقدر خوشگل است که هر وقت نگاهش می کنم ازسر تا پا مور مورم می شود. یک عالم برف بارید و مثل ساعت شنی همه جاده هائی که باید رد می کردیم بست و بخاطر همین دویست و چهل کیلومتر تا زندگی دور افتادیم.

اقامت در خانه عشق ( قسمت سوم)

نیمکت پارک ملت در روز پائیز ، بارانی بود اون موقع من فقط ۱۸ سال سن داشتم از گذشته پوچ و ملال آورم چیزی به  خاطر نمی آوردم به خودم قول داده بودم که گذشته را با پاکن بنویسم سال های بی واسطه گذشته بودن و من بدون درد خاطره  نیمکت چوبی را  تنها نمی ذاشتم!  پدرم همیشه می گفت اگر تو روی نمیکتی این سوی دنیا تنها نشسته ای و همه آنچه نداری کسی است... شاید آن سوی دنیا ، روی نیمکتی دیگر کسی نشسته است ! که همه آنچه ندارد توئی . درست می گفت بنظرم نیمکت های دنیا را بد چیده اند ! برگ های پائیز از کنارم به زردی زندگی رد می شدن و من هنوز در حسرت کسی بودم که از آینده می آمد همیشه دوست داشتم اتفاقات آینده را در حال داشتم تا در آینده اشتباه حال را نمی کردم اما افسوس دوست داشتن از آرزو هم مهال تر است . تا آن روز به اتفاقات معجزه آسا اعتقادی نداشتم! حتی به وجود خدا ! اما آنروز در کنار زردی زندگی فردی عجیب با زندگیم آشنا شد فردی که باعث شد زندگی را از نو آغاز کنم به نوعی مشوق همه آغاز های زندگی بود درست کمی آنطرف تر مردی ترک زبان با صدای بلند در حال خواندن کتابی بود و هر چند لحظه یکبار نفگاهی به من می کرد و با صدای بلند کتاب را می خواند تنهائی از کنارم با یکی از برگهای زرد رفت ، هیچ وقت ان روزی که برای اولین بار در عشق شکست خوردم رو فراموش نمی کنم!  روی  پل عابر پیاده در شهر نیویورک از هم جدا شدیم و قرار شد دیگه هیچ وقت  با یکدیگر نباشیم! درست همان موقع بعد از ۸ سال برگ پایئزی زندگیه من برگشت و گوشه ای  از پالتوی مشکیم زرد شد یاد حرف های ان پیرمرد افتادم وقتی بامن هم صحبت شده بود اولین سوال پر معنای زندگیم را پرسید گفت چرا تنها نشستی؟ گفتم : برای اینکه تنهایئ به من آسیبی نمی رساند! گفت : ممکن است به تنهائی آسیب برسانی!  سوال های زیادی پرسید از سنم گرفته تا گل خریدن از گلفروشان کنار خیابان من هم برای اولین بار در زندگیم داشتم به حرف های مردی بزرگتر از خودم گوش می کردم! حرفاش فرق می کرد  به شکل عجیبی زندگی را از نو می نوشت! دلیل مشکلاتم در خانواده را پرسید! سکوت کردم پدرم دوباره پرسید چرا نمرات درسات انقدر کم شده؟ باز هم سکوت و دوبار کمربند سیاه  ،‌ در سن ۱۵ سالگی نمی دانستم درد های آینده  این کمبربند سیاه چیست فقط درد زودگذرش را  تحمل می کردم! و ترجیح می دادم قبل از آمدن نامادری برم بخوابم.

 

ادامه دارد

قلمی از جنس پاکن

آلبوم قلمی از جنس پاکن بزودی...!

آلبوم دکلمه قلمی از جنس پاکن بزودی....!!

اقامت در خانه عشق (قسمت دوم)

راه روی هتل مارپیچ بود و برخلاف اسناسنور که نیمی از راه را در آرامش امدم به سختی اتاق را پیدا کردم جلوی درب اتاق ایستادم و سعی کردم کارت  اتاق را به این دستگاه بکشم چندباری اینکارو کردم اما گویا کارت خراب است چون درب اتاق باز نشد بعضی وقتا به دنبال گذشته می گردم و احساس می کنم کلید تنها راه باز کردن قفل هاست و یک تکه کارت الکترونیکی نمی تواند جایگزین خوبی برای باز کردن درب  اتاق باشد ! راهی نداشتم جز ملاقات مجدد خانمی که عینکش مرا آزار می داد بی درنگ به سمت لابی رفتم کمی از راهرو دور نشده بودم که مردی مرا صدا زد . ((آقا چمدان خود را جا گذاشتید)) قیاقه مرد برایم آشنا بود اگر حافظه ام مشکل نداشت متوجه می شدم که این مرد همان فردی است که قهوه ترک سفارش داده بود برگشتم  و چمدان را برداشتم به مرد گفتم خیلی ممنون که یاد آوری کردید سرش را پائین انداخت و وارد اتاقش شد من هم چند لحظه به فکر فرو رفتم و با آسانسور به پائین آمدم در لابی هتل کسی را ندیدم! حتی پیشخدمت هتل ، مجبور بودم منتظر بمانم روی مبل هائی که فرش میزبانشون نبود نشستم وخیره وار به دختری نگاه کردم که هنوز در حال مشاهده تابلو میکلانژ بود !  روزنامه ای رو میز بود که تیترش مرا جذب کرد تیتر روزنامه : ملخ ها پس از حمله به مزرعه ضرری جبران ناشدنی به اهالی زندند. روزنامه را از رومیز برداشتم و شروع به خواندن کردم  کم کم وارد صفحات دیگر می شدم عقربه های ساعتم از پلکم زدنم سریعتر بودند چشمانم در حال بسته شدن بودن!  ولی هنوز طرح زیبای میکلانژ را با لباس سیاه پوش دختر می دیدم! کمی در لابی هتل قدم زدم  اما خبری از مسئول هتل نبود تا اینکه تصمیم گرفتم شب رو در همین لابی بخوابم انگار قسمت نیست من حتی یک شب هم در این هتل اقامت داشته باشم بر روی همون مبل نشستم ولی اینبار دخترک نبود و طرح زیبای میکلانژ مرا بخواب عمیقی برد.

نویسنده : بهزاد منفرد

اقامت در خانه عشق (قسمت اول)

مردی وارد هتل شد  چمدانی در دست داشت ، آستین لباسش آبی بود اما کتش هم رنگ شلوارش بود مسئول مالی هتل خانمی بود نسبتا لاغر ،  عینکی به چشم داشت که قاب عینک با رنگ صورتش جور در نمی آمد . مردی دیگر آمد و مستقیما به سمت کافه رفت و بدون مقدمه سفارش یک قهوه ترک داد دخترکی از پله ها به سمت پائین دوید بعد ها فهمیدم به دنبال بادکنکش می گشت وقتی که اولین دخترمون به دنیا آمد ، از کنار ستون های لابی هتل دختری جوان به سمت قاب نقاشی میکلانژ رفت و با هیجان به نقاشی نگاه می کرد از طرفی عده ای آماده بودن فرش های کف هتل را با خود ببرند ! گویا از شستشوی فرش آمده بودند! خانم جوان بعد از گرفتن کارت شناسائی فرد اورا به همراه یکی از پیشخدمت ها راهی اتاقش کرد سر چمدان کمی جر و بحث می کردنت آخر مرد ۵ هزار تومان به پیش خدمت داد تا چمدان را خود حمل کند! وقتی از کنارم رد شد  من را مجبور کرد تا عطر خوش بویش را بخرم ، نوبت من رسیده بود اما دوست نداشتم برم هتل! سفر سختی داشتم و مجبور بودم امشب را در هتل بمانم با تو ما نینه به سمت مسئول هتل رفتم عینکش مرا آزار می داد  سعی می کردم به چشم چپش نگاه کنم از من پرسید چند شب اقامت دارید؟ با تکانی سر گفتم خوب من ۱ یک شب اینجا نخواهم بود! بعد از گرفتن کارت شناسائی من مکثی کرد و مرا نگاهی کرد منم داشتم موهایم را مرتب می کردم من فامیلی عجیبی دارم شاید در کل ایران فقط من باشم که فامیلیم زیباحالت مفرد باشد البته غیر از اقوام که تعداد آنها به انگشت های دو دست می رسد! ناگهان پوزخندی زد و کلید اتاق را به من داد و ترجیا به سمت اتاقم رفتم.

نویسنده : بهزاد منفرد

خنده دارترین!

وقتی داری خاطرات می نویسی فقط به موضوع جدائی فکر نکن نویسنده زندگی برای محبوب شدن در میان مردم هم که شده آخر داستان را زیبا تموم می کنه! حتی مترسک ها هم در زندگی شما دلیلی دارند برای بودن! پلان به پلان زندگی رو دوست دارم برای بازیگری بی طاقتم چون من با حقیقت دیالوگ های زندگی را به خورد کاغذ های سفید دفترم میدم! نه از سیاست نه از انتقاد نه از عشق نه از لطافت نه برای بازی کودکان و نه برای قدرت بزرگان بلکه فقط برای بازی کردن نقش خودم در زندگی شبها خواب فردا را می بینم! زیبا ترین لحظه ها خنده دار ترین قسمت های متن نویسنده زندگی است وقتی داشتم بعضی از قسمت هاشو می خوندم دیدم چقدر با تفکر این داستان ها نوشته شده به همان اندازه که گریه می کنیم می خندیم و به اندازه خاطرات خوش خاطرات بد داریم! بیائید بازیگرانی از حقیقت باشیم در این داستان! و غیر از نقش خودمون نقش هیچ نسیم ندیده ای رو بازی نکنیم!

نویسنده : بهزاد منفرد

همیشه خدا تاریک است

 

انسانها به دنبال خدا هستند ولی خدا کیست؟ من نیستم پس حتما شما هم نیستی چون انسانیم به دنبال چیزی می گردیم که بودنش بر نبودنش دلالت داره ! یه وقتائی به خودم می گم به نام خداوندی مهربانی که شیطان را آفرید تا آدم و حوا را بفریبد تا من و شما زیبائی این دنیا را ببینیم .

فلسفه های مختلفی در این دنیا دیدم و هر بار از خنده به گریه کوچ کردم بارها در نمایشنامه های طنز خوانده بودم زندگی را می توات مانند کاریکاتور ها کشید! ولی صاحب کاریکاتور از به تصویر کشیدنش برای مضحکه شدن در میان مردم مسلما خنده را انتخاب نمی کند بازی گردان زندگی در بشریت به قول عده ای که روشنفکر نام دارند. خدا نام دارد!

حاشیه را در کنار جوب آب به فاضلاب می سپارم و حرف دل زباله ها را روی اسفالت می نویسم

زباله ها جلوی درب منزل ما بخودشون عطر می زنند، بعضی ها از بوی زباله ها لذت می برند اما بعضی دیگر منتظرن ساعات 10 شب بشه ! گربه های خیابانی نگران نباشید غذای امشب عطر خیابان دارد

بهزاد منفرد

در دام زندگی!

روزی با پرهای  شبیه پروانه بر دشت سیاه گلها پرواز می کردم گرچه زیبائی پر های پروانه را نداشتم اما پرواز را از زندگی آموخته بودم در بین راه با سخره ها ، درختان پیر ، گاهی هم عقرب های زندگی هم صحبت بودم! نیم نگاهی هم به تنها سفیدی آسمان می انداختم و  به سوی زندگی سیاه  می رفتم  . روز ها می گذشت و من پیر ترو خسته تر دمی شدم آرزویم از زندگی فقط یکبار دیدن رنگ زردی بود که خورشید نام داشت گرچه نفرت نامدینش این انسانها  اما برای من پر از نیاز بود. به این فکر بودم که ناگهان زندگی تیره تبدیل به روشنی شد ، و نوری چشمانم را به قدری آزار داد که نمی توانستم ببینم چیست وقتی برگ های پائیزی از کنار دیدگانم رد شدن خورشید را دیدم! می خواستم فریادی بکشم و خدا را به آعوش بگیرم که صدای بچه ای که نامش زندگی بود را در کنار گل های اطرافم شندیم! با سرعت به طرفم آمد با تور شکاری خود مرا به دام خود گرفت پر هایم با سفیدی تور  رنگارنگ شده بود خوشحال بودم از اینکه می توانم این همه رنگ را ببینم! آنقدر دنیا برایم زیبا بود که فراموش کرده بودم در دام زندگی پیش به سوی مرگ می روم از صدای خوشحال کودک لذت می بردم دگر خودم را فراموش کرده بودم! و فقط به زیبائی دنیا فکر می کردم! زندگی مرا به خانه برد با انگشتانش مرا لمس کرد و من وارد خانه جدیدم شدم! خانه ای بر رنگ زندان! روزهای اول برام زیبا بود!  چند روزی گذشت که احساس کردم می خواهم با عقرب سیاه زندگی حرف بزنم! اما ندیدمش  من زیر نور خورشید فراموش کردم که دگر چیست این دنیا! دلم برای دنیای مشکی تنگ شده بود در این خانه فقط یه سگ مشکی بود که اونم رفت....

من دیگه نتونستم به خانه برگردم! من مردم! دفن شدم حتی پسرک برای بردن پودر شده های بدنم هم نیامد ذره ذره های وجودم پخش شد! تا اینکه من به دنیا اومدم و در غالب یک  انسان داستن پروانه را نوشتم!

 نویسنده : بهزاد منفرد

دنیائی زیر خاک!

دیگه دنیا به سبک خودش موسقی می نوازه دیگه نه میشه موسیقی آروم گوش داد نه میشه موسیقی تند نه می تونم دکلمه گوش کنم نه می تونم موسیقی به سبک بی کلام بشنوم فقط میشه نفس کشید صدای تند نفس هنگام فرار از مشکلات خودش یه ساز قشنگه وقتی می ایستی و نفس می گیری تا دوباره فرار کنی اونجاست که دیگه ساز تکراری سراب! صدای رگبار شب صدای بارون اشک توی سنگفرش خیابون زجر دم مرگ یه معتاد کنار جوب ته غم لابه لای حسرت ، ولی وقتی خسته ام قلمم نشانگر حقیقت چرا وقتی کاغذا سیاه می شن دستای من از بارون غم خیس نمیشن! جرا وقتی اشک آدما از چهرشون زلال تره غم آدما از دلشون سایه تره ! می خوام فرار کنم برم مهم نیست تکرارش فقط یه مشت دلیل موندن! فقط هرجا خوابیدم و دیگه چیزی ندیدم! بیشتر مرا ببینید! بالای سرم این نامه را برایم بخوانید....!

نویسنده: بهزاد منفرد

 

 


 

 

ایست! تولد مرگ

وقتی شب میشه می شینم  به ستاره ها نگاه می کنم نه بخاطر اینکه ازم دورن بخاطر اینکه انقدر بهم نزدیکن  که می تونن حرف دلشون و بهم بزنن شادی کنن بخندن با هم دیگه نقاشی آسمانی ترسیم کنند و حسرت  همبستگیشون و تو دل ما آدما بزارن اما اون شب شب عجیبی بود شبی که آسمان یه ستاره بیشتر نداشت!

نشسته بودم تو تنها ترین جای اتاقم و از روزنه پنجره ستاره رو نگاه می کردم! وقتی دیدمش خودمو احساس کردم! که اینقدر تنهام که ستاره ها  امشب من و خواستن بکشن! دوست داشتم دستمو دراز کنم ستاره رو بگیرم و باهاش هم دردی کنم خیلی سعی کردم! اما نشد ساعت ها پشت پنجره تک ستاره شده بود آغار گر تنهائی من!

دیگه انقدر تنها بود که پرنده ها هم  به سوی ستاره  نمیومدند دلم می خواست برم بیرون ، پنجره رو باز کردم و صحنه ای دیدم که برام جز درد چیزی نداشت! ستاره ها تنها نبودن من اونهارو تنها فرض کردم چون آسمان را از یک روزنه می دیدم و وقتی روزنه رو بزرگ تر کردم! ستاره های بیشتری دیدم! از اون روز به خودم قول دادم که هیچ وقت حس نکنم که تنهام اون ستاره ها شده بودن! الگوی زندگیم! و تنهائی رو به باد دادم ببرتش راستی اگه یکی در زد! خواست بیاد پیشت برات کادو اورده بود مراقب باش باد نباشه ممکن تنهائی منو برات آورده باشه! بهش بگو بره! سراغ فرد دیگری اینجوری می تونی کاری کنی که تنهائی تنها نباشه

نویسنده : بهزاد منفرد