::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

کهن ذهن بالتیموری

نمی دونم چرا این روزها خواب نمی بینم و اگر هم ببینم در خواب نیستم. این روزها تنها دقدقه زندگیم شده پیدا کردن راه حلی برای خوابیدن.اما هربار که بی خواب میشم صدائی درگوشم زمزمه می کند : "زمانی که تو فکر می کنی بی خواب ترین موجود زمینی «بالتیمور» در خلسه‌ی ملکوتی چشمک می‌زند" به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام . تا به کی بگردم و پیدا کنم هر آنچه را که این ذهن پوچ وخسته از زیر زمین. همانند قارچ سمی به خورامانم دهد.


تابکی خنده کنان شب و روز را عوض کنم تا بکی بی خوابی را گردن خود اندازم؟ من هرچه کشم از دست این ذهن خسته است ، ذهن کنجکاو لجوج و نترس . هرآنچه خواهد می کند با خود و من و من همانند پشیزی در دیار این ذهن خسته ام. به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام؟


این ذهن خسته مرا به دنبال بالتیمور کشاند روی دگر سکه که نه بلکه روی سوم سکه را به رخم کشاند. و حال از چیزی که هستم و دیدم به خود می بالم . و از این ذهن خسته گله ای نخواهم کرد . ولی همین خسته کهن هر بار می خواهد که ببیند و بیبند و ببیند.

و هر بار خسته تر از دیروز ساعت شنی عمر مرا برعکس می کند. و هربار از من صبر می خواهد . می گوید: " با صبر آب رفته به جوی باز می گردد" اما گیرم که آب رفته به جوی باز گردد ماهی مرده چه سودی خواهد کرد.؟


می دانم که ذهن بهانه است فقط سپری از گل شمشیر در شب طوفان است . این خسته کهن منم که در شبی سیاه به   راه افتادم اما افسوس که از بس راه تفکر ناروشن بود از چاله در آمدم به چاه افتادم. من گم شدم در شبی سیاه شبی که ماه را بر خود حرام می داند وقتی می بیند این کهن ذهن اینگونه از شب هراسان است. به راستی در کجای این ذهن خسته ایستاده ام و از خود چه می خواهم؟


این کهن ذهن می داند که من خصم او نیستم . بلکه انکار او هستم. این کهن ذهن می داند که ساعت شنی هربار از نو آغاز می کند زندگی را . این کهن ذهن می داند که به سر آمده دوران بالتیموری. این کهن ذهن می داند که زین پس عمر خود را از آخر می بایست بشمارد. 


با این حال هر شب این حرفها ردوبدل می شود مانند توپی پینگ پینگ بین من و کهن ذهن و ذهن یک کینگ کونگ که در خواب می بینید روزی در خواب رفته ام و صد البته خواب هم میبنم.زیرا خوابیدن را دگر در خیال خواب دیگران می جویم و خواب دیدن را همین دنیای واقعی که می بینم.


بهزاد منفرد

ایستادن

این چند وقت خیلی فکر کردم باز هم مثل همیشه نخوابیدم به قول آلن گینز برگ "بهترین مغزهای نسل‌ام رو دیدم که با جنون  تباه شدند، تشنه‌ی عریانی دیوانه‌وار، صبح ِ سحر خودشونو کشون‌کشون می‌رسوندن به خیابون کاکاسیاها  به دنبال یه چیزی که بزنن تو رگ،نشئه‌گان فرشته‌خوی مشتاق سیر ملکوتی با دینام پرستاره‌ی ماشین شب" 
می خواستم فقط این جملشو بگم  "با جنون تباه شدم "ولی هرقت اسمش میاد نمی تونم همشو نگم ....
می خوام  دیگه فکر نکنم می خوام دیگه بدی ها برام مهم نباشه . من سالها زندگیمی صرف این کردم که به آدم ها بگم بدی نکنید . اما باور کنید نمیشه! آدم ها عوض نمیشن از آلان به بعد فقط یه چیز می خواهم ان هم  اثبات ممکنی است  که در ذهن شما غیر ممکن شده . این موضوع فقط یک جمله است "می توان در میان بدها زندگی کرد و خوب ماند..."
جز خاطره ای از ادامه زندگیم برای فرزندان فردا چیزی نمی خواهم قضاوت از آن کسانی باشد که زندگی را خوب و یا بد  می خواهند بینند.

یکم از خودم بگم اولین فیلنامه کوتاهمو با نام " او تنها نیست " بعد از 1 سال تموم کردم و فردی نازنین با استقبالی گرم حاظر به ساخت آن در خارج از کشور شد . این داستان برگرفته از کلمه تنهائی است سعی کردم به هر شکلی که ممکن است مخاطب را در شکی واقعی ببرم شکی که در آخر فیلم خواهد دید که هیچگاه تنها نیست .

او تنها نیست فقط یک بازیگر دارد بازیگری تنها در اتاقی سفید که پروانه ای  رویائی اورا از تنهائی نجات داده اما انسانها تنها بودن را نبود انسانی در این کره خاکی می دانند و یا همنیشنی  که باچشمانش سیبی زرد و گاهی قرمز به او بدهد .

کاور فیلم هم توسط خودم طراحی شد. گرچه تخصصم نبود و در کار دیگری دخالت کردم اما تنهائی آدم و متخصص هم می کند.




اما از شعرو دکلمه چه خبر؟

 راستش شاعر بودن کار سختی است . هنوز که شاعر نشدم گاهی به خودم جرات می دهم و قلم را حرکت می دم  تا یکی از هزاران درد زندگی را در قالب جمله ای بگم که خواننده ام را به فکر ببرد . با این حال  یکی از شعر های نوشته شده  ارزش دکلمه را دارد . که بزودی به کمک دوست خوبم " پاشا " آهنگسازی خواهد شد.


یه موضوع دیگری هم در مورد بعضی از نظرات شما دوستان خوبم هم بود .من هیچ نظری را پاک نمی کنم همه را می خوانم و در این دنیای مجازی به همه نشان می دهم اما خواهش می کنم بعضی مسائل که قانونی در جهت بحث آن بین من و شما وجود ندارد مطرح نکنید. زندگی من مانند بازی پوکر برای همه معلوم است به کسی متعهد نخواهم شد که بعد ها مجبور به عدم انجام تعهدم شوم "من تنهائی خودم را دوست دارم و هیچ وقت نیز تنها نیستم"

  • به امید روزی که به قولی که امروز به خودم وشما دادم عمل کنم تا شما با افتخار از قول من برای فرزندان فردا سخن بگوئید...
بهزاد منفرد

عاشق رنگ این شبم نمی خوام باشه خورشید

عجب رنگی داره امشب این شب دوست ندارم صبح بشه دیدی وقتی نور میاد چشمات بزرگ میشه؟ تو چشمام ببین انعکاس آبو همه در حال شنا هستند در شب.  

وای خدای من چقدر این زندگی زیباست . میون خنده ها بارون نم نم روی تنم این لذت بخش ترین قسمت زندگیمه!  کی میگه این شب ها رفته مال ما نیست؟ کی میگه حس خوب مال زنده ها نیست؟  

قشنگی ها فقط مال غصه ها نیست! یادت باشه! 

 

بهانه های ساده بوسه های دلهره میان ما سرنوشت عشق می آفریند . بیا کنارم ای سرنوشت با هم به فردا برویم.  

 

عاشق رنگ این شبم نمی خوام باشه خورشید میون دست های ما میشه خورشید آتیش .

من در عجبم!

انسان موجود پیچیده ایست هیچ وقت هیچ کدام از این جانوران دو پا قابل ژیش بینی نیستند . 

 

من بر عکس بعضی از این آدمها نمی خوام کسی از ن برنجه این نوشته خطاب به فردی است که برای بدست آوردن شخصی سخت در تلاش است و یک پروژه احساسی بسیار دقیقی را آغاز نموده شاید نگین جاودنه بشی در حلقه ای از خوبی اما انگشتان من لیاقت  این انگشتر را ندارد تو معنای واقعی عشق را خوب می دانی اما به یاد داشته باش در مسیری که در حال طی کردن آن هستی من فقط یک وسیله ام تو اکنون چیزی که به دنبالش بودی را در اختیار داری حتی اگر انگشتر را دستش نکنی! 

 

هیچگاه در زندگیم جلوی انسان هائی که احساسی در مورد من در زندگیشان بوجود آمد بی احترامی نکردم و تصمیم به عوض کردن راه آنها نیز نکردم و درباره تو نیز چنین خواهم کرد . عاشق باش زیرا تو عشق را لمس کردی بی آنکه عشقی در کار باشد تو ذهنت را تا بی کرانی از پاکی رها کردی این به من ثابت شد . 

 

به تو تبریک می گم  تو موفق شدی اما فراموش نکن هیچ فردی در این دنیا نتونسته من و برای خودش داشته باشه زیرا من نوعی دیگر زندگی را شناختم و به آن ادامه خواهم داد. 

 

موفق باشی احساس پاک من ....

نشد یه قصری بسازم ...

به قول مریم نشد یه قصری بسازم ... 


چه چیزا تو بچگی برای آلانم می خواستم چه آرزو هائی تو سرم داشتم بچگی دوران قشنگیه چون هر چی از زندگی وجود داره فقط تو رویای یه بچه می مونه . خیلی سال از دورانی که من با کیف قهوه ای مهندسیم می رفتم کلاس اول دبستان گذشته ... یادم میاد اون موقع آرزو می کردم بزرگ بشم سنم زیاد بشه برسم دقیقا به همین حالا . ولی آلان دوست دارم هرچی از این عمرم مونده بدم تا فقط یه روز با فکرو خیال آلانم 7 سالم بود .  


اما افسوس گذشته قابل برگشت نیست. 


چند وقتی بود این وبلاگ و بروز نکرده بودم  قرار بود 2 سال بعد برگردم اما خوب زودتر برگشتم و حالا پیش شما در حال نوشتن حالا روز آلانم هستم . حال و روزی که از غم توش خبری نیست و هیچ اتفاق خوبی هم نیفتاده همه چیز مثل قبل به آرامی می گذره به قول یکی از دوستان : نفس میادو میره .   دوست دارم امروز در مورد قصری که تو بچگیم می خواستم بسازم حرف بزنم ...
وقتی اسم قصر میاد فقط یاد یه چیز می افتم اونم کنار ساحل با یه سطل پلاستیکی در حال درست کردن قصر شنی بودم  و تنها استرسم این بود که وقتی برم خونه فردا قصرمو آب می بره اما من هیچ وقت نا امید نشدم هر وقت می رفتم کنار دریا اگر شده بود یه قصر کوچولو هم می ساختم . خلاصه قصر شنی من برام بسیار زیبا بود چون واقعا قصر بود ، هرچه زمان گذشت قصر من هم خلق و خوی اجتماعی گرفت و من و مجبور کرد باور کنم قصر شنی نه تنها قصر نیست بلکه فقط نمادی نقاشی گونه از چیزی است که قراره در آینده بدست بیارم ، کم کم با واژه امید آشنا شدم امیدوار شدم . بقیه زندگیم دیگه قصر شنی  نساختم به امید ساخت قصر واقعی به آینده آمدم 20 سال گذشت .... 


و هر  موفقیت در زندگیم یه قصر واقعی بود. ولی هر بار به امید قصر بهتر از پله بالا تر رفتم . و حال به این نتیجه رسیدم که امید فقط فریب ذهن برای زندگی کردن است .  به امید یه روز خوب تر قدر دیروزو ندانستیم. من با امید زنده نیستم . امیدوارم نیستم . ولی از زندگی کردن یه زمانی لذت بردم و اونهم فقط در کودکی بود. برای همین همیشه سعی می کنم بجای اینکه فردا ئی بسازم دیروزو به امروز تبدیل کنم.

فرار از سرنوشت بی فایده است

خوب دیگه با هرکسی در این دنیا د افتادم پیروز شدم غیر از سرنوشت ...

سرنوشت همیشه پیروز است و اینبار باعث شد تا من به سفری دوساله برم که در آنجا خیری از وبلاگ نویسی و تویت کردن نیست... اما بعد از ۲ سال برمی گردم!

هدف چیست؟

امروز با یکی از دوستان قدیمی درباره زندگی کردن بحث می کردم . گرچه این بحث فایده ای نداشت اما خوب باعث شد امشب کمی در باره هدف فکر کنم و بنویسم .


هرکسی در این کره خاکی برای هدفی زنده است زیرا هدف دلیل زندگی است . اما خوب عده ای زندگی نمی کنند زیرا زندگی کردن را هدفی برای خود می پندارند. حرف من با کسانی است که پاسخ هدف شما چیست را با جواب  ..داشتن یک زندگی راحت .. پاسخ می دهند .


زندگی کردن هدف نیست! بلکه هدف زندگی را می سازد. این همان حرفی است که من بارها به دیگران می زنم و در باره این موضوع بارها با یکدیگر بحث می کنیم و هر بار به نتیجه نمی رسیم زیرا این دسته از انسانها انسانهائی هستنتد که دلیلی برای زندگی کردن ندارند . و به عبارتی زندگی می کنند تا بمیرند. اما به خیال خود دارای هدف هستند.


هدف چیست و داشتن آن چه ضرورتی دارد؟


یک هدف چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ آیا هدف باید کمی باشد یا کیفی؟ چگونه می‌توان هدفی را انتخاب کرد؟ بعد از آن‌که هدف خود را انتخاب کردیم، در ارتباط با آن لازم است چه کاری انجام دهیم؟ و ...


در یک تعریف، هدف وضعیتی است که می‌خواهیم در آینده داشته باشیم. اگر خود نتوانیم وضعیت‌مان را در آینده تعیین کنیم،‌ ناچار محیط پیرامون‌مان، وضعیت را به ما تحمیل می‌کند. آنچه که محیط بر ما حکم می‌کند چه بسا با ما سازگاری نداشته باشد. پس چه بهتر که خود، هدف مطلوب‌مان را  معلوم کنیم و به سمتش در حرکت باشیم.

انتخاب هدف، یکی از ضرورت‌های زندگی است که اگر آگاهانه انجام نشود، نا‌آگاهانه صورت خواهد گرفت. یکی از ضرورت‌های انتخاب هدف، این است که تمرکز ذهنی را به همراه خواهد داشت. داشتن ذهنی متمرکز، یکی از شرط‌های لازم برای موفقیت است. یک ذهن متمرکز قدرت تفکر و خلاقیت دارد و پر از انرژی است، بنابراین می‌تواند در مسایل کنکاش کند و اعماق آنها را ببیند. نقطه روبروی ذهن متمرکز، یک ذهن آشفته است. با یک ذهن آشفته نمی‌توانیم کاری از پیش ببریم و تمام انرژی‌مان صرف کارهای بیهوده می‌شود. دلایل عدم موفقیت با یک ذهن آشفته به قرار زیر است:


   1) یک ذهن آشفته، لبریز از ایده‌های گوناگون است که ممکن است با یکدیگر متضاد باشند. بنابراین پرداختن به یک ایده، دیگری را خنثی می‌کند و هر دست‌آورد، دست‌آورد دیگری را از بین می‌برد.

   2) دریک ذهن آشفته، یک خط فکری به صورت ممتد جریان ندارد. یک فکر می‌آید و بعد توسط فکری دیگر قطع می‌شود و پس از مدتی که شخص از مسیر اصلی فکری خود، منحرف شد، به یاد می‌آورد و مجدداً ذهنش را روی موضوع متمرکز می‌کند. برای رسیدن به گنج، لازم است که زمین را تا رسیدن به آن حفر کنیم. کسی که ذهنی آشفته دارد همانند جوینده‌ای است که پس از کندن چند وجب از خاک، نقطه دیگری نظرش را جلب کرده و جهت کندن آنجا، از کارش دست می‌کشد.

   3) در یک ذهن آشفته، ارزش‌ها مرتب عوض می‌شوند؛ زیرا حاصل تجربه و فراست نبوده‌اند. شخص با یک ایده روبرو شده و آن را به عنوان ارزش می‌پذیرد. سپس با ایده دیگری روبرو می‌شود و آن را به عنوان ارزش جدید می‌پذیرد.

   4) در یک ذهن آشفته، شخص نمی‌تواند از کارهایش دفاع کند؛ زیرا آنها را با معیار و دلیل محکم و روشن، انتخاب نکرده است.

   5) کسی که یک ذهن آشفته دارد، ثبات شخصیت ندارد؛ بنابر این محیط بر او تأثیر می‌گذارد. با از دست دادن یک چیز کوچک ناراحت و اندوهگین می‌شود و با به دست آوردن یک چیز کوچک غرق شادی می‌شود. هیجانی است و احساساتش کاذب می‌باشد.

   6) از یک ذهن آشفته، عمل نمی‌بینیم بلکه یک‌سری ایده است که معمولاً تا عملی‌شدن فاصله زیادی دارند و امکان رسیدن به آنها نیست.

   7) کسی که ذهنی آشفته دارد، قدرت اراده ندارد. داشتن اراده، نیازمند ثبات است. تا زمانی به عهد خود پایبند می‌مانیم که اصل آن را پذیرفته باشیم و آن اصل، برایمان مهم و با ارزش باشد. وقتی که شخص، قدرت ثبات را از دست داد، دیگر نمی‌تواند برسر عهد خود باقی بماند.

   8) کسی که دارای ذهنی آشفته است، توان تصمیم‌گیری ندارد و دائماً از محیط و دیگران تأثیرپذیر است و در برابر آنچه به او عرضه می‌شود از جمله تبلیغات، مغلوبه است.

   9) یک ذهن مشوش، نمی‌تواند انرژی‌هایش را حفظ کند بنابراین زود خسته می‌شود و با رسیدن به اولین نتایج و محصولات دست از کار می‌کشد و یا این‌که نمی‌تواند خطاهای کار خود را پیدا کند، بنابراین دائماً این خطاها را تکرار می‌کند. 

   10) کسی که دارای ذهنی آشفته است، در برابر مسایل، قدرت انتخاب و انعطاف را از دست می‌دهد.

حال که با ضرورت هدف آشنا شدیم، کمی هم درباره ویژگی‌های آن صحبت کنیم. اولین مطلبی که خوب است در این باره بدانیم، این است که هدف با آرزو تفاوت دارد. آرزو یعنی رسیدن به چیزی که آن را نداریم ولی هدف یعنی آشکار کردن آنچه که داریم ولی هنوز ناپیداست. معمولاً  هدف با آرزو اشتباه ‌گرفته می‌شود. آرزو، ما را از واقعیت دور می‌کند و به توهم می‌کشاند و ذهن را اسیر و آشفته خود می‌کند بنابراین بهتر است که از آن اجتناب شود.

هر کدام از ما گنج‌های بی‌شماری در درونش دارد که لازم است که این گنج‌ها را استخراج و آشکار کند؛ گنج‌هایی همچون دانایی، مهربانی، آرامش، اقتدار، پاکی، اخلاق نیکوجتما، حیاء و ... . این گنج‌ها که همگی حالتی کیفی دارند، می‌توانند با توجه شرایطی که در آن آشکار می‌شوند، تبدیل به نتایج و ثمرات عینی ‌شوند. برای مثال، آن‌کس که دانایی خویش را آشکار ‌کند، معلمی خواهد شد که تعالیمی را ارائه می‌دهد و شاگردانی را تربیت می‌کند تا این تعالیم را پاسداری کنند؛ آن‌کس که اقتدار خویش را آشکار کند، رهبری خواهد شد که یارانش را در راه رسیدن به هدف‌شان یاری می‌کند و به همین ترتیب همه گنج‌ها، دست‌آوردهای عینی و ملموس خواهند داشت.

تحقق یک هدف، فرایندی است که در آن کیفیتی تبدیل به کمیت(هایی) می‌شود. این فرایند چهار مرحله دارد که عبارتند از : قصد، مأموریت، افق حرکتی و برنامه. هرکدام از این مراحل، ویژگی‌هایی دارند و پرداختن به آنها شرایطی دارد.


زندگی شیرین و لذت پخش حق تمامی موجودات زنده است . اگر تا امروز احساس می کردید هدف زندگی شما داشتن یک زندگی شیرین است اشتباه می کردید ، شما هنوز هدفی در زندگی ندارید ...




روزی من پرواز کردم

روزی من پرواز کردم در آسمان آبی میان ابر سفید کنار خورشید زرد ، آبی و سفید و زرد هر کدام ترانه تنهائی خواندند کنار ابر نشستم نگاهی کرد و به من گفت : کاش می تونستم روی زمین قدم بزنم خسته شدم از شناور بودن ، خسته شدم از این رنگ آبی و خورشید زرد ، نگاهش کردم نگاهم کرد چیزی برای گفتن نداشتم ! ابر می خواهد قدم بزند و من می خواهم پرواز کنم و حال خورشید زرد آرزوی ما را برآورده کرد آز آن روز مانند ابر در آسمان آبی پرواز کردم و ابر سفید را می دیدم که بجای من در زمین زندگی می کرد سالها گذشت و من احساس تنهائی نکردم زمین خشک شده بود تا اینکه یک روز دلم برای شاخه گلی تنگ شد آنقدر گریه کردم تا محو شدم سپس مردم و زمین دوباره از اشک یک تنهای دیگر جون گرفت.


نویسنده : بهزاد منفرد

احمدی‌نژاد: سند داریم آمریکا می‌خواهد جلوی ظهور امام زمان را بگی

امروز صحبت های دکتر احمدی نژاد را وقتی شندیم خواستم سند هائی که ما از آمرکیائی ها داشتیم را برای تمامی مردم بازگو کنم تا به همه ثابت شود سند ما کاملا معتبر است.


این روز ها پیشبینی های نوستراداموس بازار گرمی را برای خود بدست آورده بطوریکه فیلم 2012 بیش از 3 میلیون دلار برای کمپانی هالیود سود آوری داشته ،  از همین رو دولت ها برای کم نیاوردن از رغیب آمریکائی خود دستشان را برقوری آهنی کشیده اند و خواهان ظهور غول چراغ جادو خود و یا همان منجی شده اند.

این در حالی است که دکتر محمود احمدی نژاد دیروز با بیان موضوعی مدعی شد  که امام زمان در راه آمدن با سربازان آمریکائی در افغانستان درگیر شده و هنوز به ایران نرسیده است بنا بر آخرین خبر های رسیده از کائنات امام زمان صلاح  های کشتار جمعی خود را به علت قیمت بالا به روسیه پس فرستاده و فقط با یک کلاش وارد خاک افغانستان شده و هنوز در حال جنگ با تانک های قدرتمند آمریکائی می باشد . این درحالی است که چندی پیش حسن نصر الله اعلام کرد که اسرائیل نیرو های کمکی به افغانستان را مستقیما به جهنم فرستاده .


امیدواریم هرچه زودتر نیروی پشتیبانی به امام زمان در افغانستان محلق شود.


Bella Ciao

سلام  چند وقتی بود که در مسافرت بودم و در سفری که بودم وبلاگ نویسی معنای خوبی نداشت  اما حالا برگشتم و وبلاگم درست مانند قبل بروز خواهد شد .


در این مدت با خبر شدم آلبوم دکلمه ای که در حال ساختش بودم به دست عده ای در اینترنت پخش شده اولش ناراحت شدم اما استقبال شما از این البوم باعث شد که از افرادی که پخش غیر قانونی دکلمه را به عهده گرفته بودن تشکر کنم .


او پست امروز هم تموم شد.

صدائی به گوش می رسد

این روز ها درگیر اتفاقات اخیر بودم  و ... به این نتایج رسیدم


تعدادی از شخصیت های کشور از چیزی که قبلا بودند، خواسته و ناخواسته تبدیل به چیزی بشوند که نبودند.


سید محمد خاتمی: یک فیلسوف اصلاح طلب که همه بخاطر او به موسوی رای دادند، تبدیل شد به یک فیلسوف اصلاح طلب که همه بخاطر موسوی دوستش دارند.

 

مهدی کروبی: یک نامزد لر شجاع که اصلاح طلب بود، تبدیل شد به رئیس دیده بان حقوق بشر و رئیس سازمان زنان ایران و پس از انتخابات در شلوغی خیابانها گم شد.

 

محسن رضایی: یک سردار متخصص استراتژی و کارشناس فدرالیسم که در عرض 24 ساعت تبدیل به قهرمان ملی شد و آنچنان مورد توجه قرار گرفت که یادش رفت قبل از انتخابات انصراف بدهد، در نتیجه بعد از انتخابات از قهرمانی ملی اعلام انصراف کرده و سالم به پایگاه خود بازگشت.

 

محمود احمدی نژاد: یک قهرمان بین المللی در عرصه خارجی و یک رئیس جمهور بدنام بی عرضه در عرصه داخلی که در عرض یک هفته تبدیل به یک جنایتکار جنگی در عرصه جهانی و یک کودتاچی بدنام بی عرضه دروغگو در عرصه داخلی شد.

 

اکبر هاشمی رفسنجانی: یک سوپرمن که قرار بود وارد اتاقش بشود و کت و شلوارش را دربیاورد و به نجات همه بپردازد، وی وارد اتاق شد و با گذشت سه هفته هنوز از آن خارج نشده است.

 

اکبر ناطق نوری: یک رئیس دفتر رهبری که از سوی یک نامزد محبوب رهبری متهم به فساد مالی شد. وی از آن تاریخ از خانه خارج شده و هنوز مراجعه نکرده است.

 

علی لاریجانی: شخصیت هشتم حکومت جمهوری اسلامی که به دلیل حذف نابهنگام پنج شخصیت دیگر، تبدیل به شخصیت سوم حکومت شد. وی در حالی که داشت می دوید از همه تندروها عقب ماند و به مدت یک هفته تبدیل به یک شخصیت میانه رو شد.

 

محمد علی ابطحی: یک شخصیت روحانی اینترنتی دوست داشتنی میانه رو و معتدل که به دلیل انقلابیگری دیگران دستگیر و از صحنه مبارزات دیلیت شد.

 

عطاء الله مهاجرانی: راست ترین نیروی اپوزیسیون در طول تاریخ که قرار بود چپ ترین نیروی پوزیسیون بعدی بشود، ولی در اثر یک تصادف نابهنگام تبدیل به رهبر معترضین شد.

 

شیرین عبادی: مهم ترین شخصیت بین المللی ایرانی که اخیرا متوجه شده است انتخاباتی در ایران صورت گرفته است.

 

محسن مخملباف: یک فیلمساز معتبر بین المللی که بیست سال از سیاست جدا شد و از ده روز قبل، روزی یک سال عقب ماندگی اش را جبران می کند.

 

غلامحسین کرباسچی: یک شهردار اسبق که ده سال مشغول زیباسازی شهر تهران بود و بشکلی موفقیت آمیز همین پروژه زیباسازی را در مورد شیخ اصلاحات انجام داد و او را از یک کوهستان بی آب و علف تبدیل به یک چشم انداز دیدنی کرده و مجددا به همین اتهام زندانی شد.

 

صادق محصولی: یک وزیر میلیاردر که به دلیل عدم آشنایی با مقدمات ریاضیات حاصل جمع اعداد را قبل از انجام چهار عمل اصلی به عنوان نتیجه انتخابات اعلام کرد. او ترجیح داد به جای چهار عمل اصلی ریاضی( منها، جمع، ضرب و تقسیم) از چهار عمل اصلی فیزیکی( زدن، انداختن، سقوط و شتاب دادن) استفاده کند.

 

فاطمه رجبی: همسر سخنگوی دولت که تا یک ماه قبل کسانی را که به طرف صاحبش حمله می کردند گاز می گرفت، وی در ماه گذشته اصولا گاز می گیرد، دلیل خاصی هم ندارد.

 

میرحسین موسوی: یک نخست وزیر سابق که بیست سال نقاشی می کرد و حرف نزد، نزد، نزد، نزد، نزد، نزد، اممممما حالا که آمد حرف بزند، آی   مردم را  زد!!!!

 

سید علی خامنه ای: یک رهبر متوسط و معمولی که هیچ وقت نه خیلی چپ زده بود نه خیلی راست، نه خیلی کند رفته بود، نه خیلی تند، نه خیلی مورد توجه بود، نه خیلی مورد بی احترامی، و سرانجام تصمیم گرفت حرف آخرش را بزند، اما دستپاچه شد و نظام را کله پا کرد

 

حزب الله: گروهی از آدمهایی که پیراهنشان را روی شلوارشان می انداختند و به مردم اخم می کردند، سرانجام آنان دست شان را زیر پیراهن شان بردند و اسلحه های شان را کشیدند.

 

مردم ایران: هفتاد میلیون نفر که سی سال بود رفته بودند توی خانه و بیرون نمی آمدند، حالا سی روز است که از خانه بیرون آمدند و دیگر توی خانه نمی روند.


و اما خانم ندا  توسط چه کسی به قتل رسید؟


روزنامه سپاه: بی بی سی به اوباش پول داد و ندا را کشت.

سفیر ایران در مکزیک: سازمان سیا ندا را کشت.

خبرگزاری رسمی ایرنا: تک تیرانداز منافقین ندا را کشتند.

امام جمعه تهران: خود اغتشاشگران ندا را کشتند.

پزشک ندا: بسیجی ای که ندا را کشت دستگیر شد و کارتش موجود است.

 

نتیجه گیری: یک بسیجی تک تیرانداز نفوذی منافقین که دست به اغتشاش زده بود و جزو اوباش به شمار می آمد، از بی بی سی که توسط سیا اداره می شود، پول گرفت و بعد از کشتن او کارتش را به یکی از افرادی که در خیابان بودند داد و فرار کرد.


و در آخر


صدای طبل می آید ، صدای تیر می آید

مردم دسته به دسته به خیابانها می آیند

گوشها همه تیز تر از قبل شده

عده ای تلوزیون می بینند

عده ای هیچ نمی بینند

عده ای موج رادیو را تنظیم می کنند

عده بر پشت بام دیش را تنظیم می کنند

صدای طبل می آید ، صدای تیر می اید

مردم روی زمین درارز می کشند

طنین آزادی می آید


من سکوت می کنم و کسی را در این چند وقت محکوم نمی کنم  هدف از این پست این بود که به نوعی خودم را با مردم همراه کنم


میزان رای ملت است

اینجا همینجاست

اینجا جائی نسیت که دروغ بگی و دیگران به بهانه راستی برایت سرود صداقت بخوانند

اینجا جائی نیست که کودکان به دنبال مورچه ها بدوند

اینجا جائی نسیت  که گلفروشان گلهای وحشی را از دل طبیعت بکنند و درد گلها را در صورت خودشان نقاشی کنند تا دل شما را به رحم آورند

اینجا جائی نسیت که پشه بند ها پناهی باشد برای دفاع از شیرینی خون شما!

اینحا جایی نیست که در جشن نیکوکاری کسی برای کسی کادو نخرد!

اینجا جائی نسیت که زلزله بی خبر جای ازرائیل نقش بازی کند

اینجا جای نسیت که دختران ما آنقدر بدوند تا بخاطر ملاقات کلمه عشق به دام اتوبوس های کلاه کج بیفتند.

اینجا جائی نیست که داروخانه ها تریاک بسته بندی شده به انسان های سالم بفروشند

اینجا جائی نیست دختری به اسم نگین بی آنکه پسری را ببیند چاره ای جز عاشق شدندش نداشته باشد

اینجا جائی نیست که سینما در روز شنبه نیم بها باشد بخاطر چی؟ نمیدانیم

اینجا جائی نسیت که دردو دل کنیم  جواب درد و دل را با شلاق بدهند

اینجا جائی نیست که من بنشینم به شما بگویم به زور بنشینید مرا ببینید

اینجا جائی نسیت که  تنها برنامه بدون سانسور در تلوزیون فوتبال باشد

اینجا جائی نیست که دست هر کسی یک بسته  سیگار باشد!

اینجا جائی نسیت که شناسنامه بدون مهر رای فاقد ارزش باشه


آری اینجا ایران ۴ سال پیش نسیت  اینجا ایران امروز است ، و ما رئیس جمهوران جدید شما هستیم می خواهیم کاری کنیم تا این جمله تمام شود و بعد از اتمام ایران امروز ، فردا  می توانید از نو  همه شعار ها را بخوانید و بجای اینجا جائی نیست می نوسیم اینجا جائی هست .

آرامش

چند وقتی هست احساس می کنم خیال داشتن همه چیز بهتر از داشتن واقعیشه ، همه اتفاقات تو این دنیا یه هشداره کاش زودتر به این موضوع رسیده بودم ، کاش زودتر می فهمیدم که اگه یه اتفاق بد می افته باید می افتاده و از افتادنش دلیلی داشته


من  کل زندگیمو تا امروز در حال جنگ با سرنوشت بودم ولی سرنوشت همیشه پیروزه دیگه سعی نی کنم سرنوشتمو عوض کنم

برای همه اونها که!

امروز دلم بدجوری آتیشی شده فکر می کنم از آتیش جهنم هم سوزان تر باشه می خوام بنویسم برای همه اونها که

از دستگاه جوجه کشی اومدن بیرون با یه دین وراثتی

برای همه اونا که تا 7 ساگی بلد نبودن دینشونو بنویسن

برای همه اونها که عربی خوندن ولی معنی دینشون سخت تر از زبان  مادریشون بود

برای همه اونها که ساعت ها خم و راست شدن ولی هیچ وقت نپرسیدن چرا

برای همه اونها که به باد کتک گرفتن کودکان را تا قبل از طلوع آفتاب سحری نون و خرما بخورد، تا شب بیدار بماند ، آب نخورد ، حتی حقیقت را هم با دقت بگوید تا فردا دوباره همین کار را تکرار کند.

برای  همه اونها که  دینشون فقط برای تزئینات طاقچه اتاق بود

برای همه اونها که هر جمه رفتن دسته جمعی با خدا آَشتی کنن و هر بار شهر پر از ترافیک شد و کلی آدم فحش دادن به کل نظام و پلیس های راهنمائی و رانندگی بدبخت که تازه سرباز شده بودند

برای همه اونهائی که پیاده با شترو الاغ و مرغ و کلی خانوار رفتن وسطه عربستان خشک وسط راه مرغ های بی نوا را کشتن تا هم باری سبک کرده باشند و هم غذائی خورده باشند، آخر سر وقتی رسیدند دیدن آنجا آنقدر شلوغ است که باید از بیرون نگاه کنند

برای همه اونها که  فرق سرشون و شکافتن با قمه ای تیز بعد خون می پاشید مردم نگاه می کردند و فریاد می کشیدن بهشت ، بهشت

برای همه اونها که یزید رو از اول می ساختن بعد جلو هزاران آدم می کشتن ، تا به حال معلوم نیست چند هزار یزید کشته شده

برای همه اونها که صبر می کردن محرم بشه برن قضای مفتی بخورند و اگر شد چندتائی با خوشان ببرند

برای همه اونهائی که فرار کردن از این اتفاقات رفتن دنبال کلیسا ها در زدند در را باز کردن اونجا ماندند و خواستن نباشن یک مسلمون

برای همه اونها که کشیش یودن ولی بهشت رو به قیمت خون آدمیزاد می فروختند

برای همه اونها که موی خود را فقط زیر سفیدی می دیدن در آخر می مردن و لذت یک شب سکس را با خود به گور می بردند

برای همه اونها که مسلمانان مسیحی شده رو به رگبار بستن زیر همین چوب تیربار

برای همه اونها که فرار می کردند از مجری های دین زیر پلها ، داخل کلیسا ها ، کنار میدان های شهر ، مخفی می شدند و صبح دوباره می رفتنتد تا دین پیدا کنند

برای همه اونها که به دنبال دین تا خیابان های مخوف شب می دویدن و هیچ وقت نپرسیدن که دین چیست

برای همه اونها که مارکس می خواندند ولی نپرسیدن مارکس کیست

برای همه اونها که دوست پسرشان محکوم بود به هم دین نبودشان آخر سر دعوای شهر کثیف خانواده ها شکل می گرفت و رابطه به جدائی می کشید ، دختر خودکشی می کرد ، پسر هم زیر لباس زیر قوز می کرد تا بمیرد

برای همه اونهائی که فکر می کردند من دیوانم

برای همه اونها که می گفتن موسیقی در دین آمده حرام است اما بعد از 23 سال دین عوض شد و معلون نیست آیه از کجا در کتاب معلوم شد و موسیقی به یکباره حلال شد

برای همه اونها که توی دینشون یه بازگشت وجود داشت  ، مسیح و مهدی و عیسی و ... همه بر می گشتند

برای همه اونها که به نام دین جنگیدن  هزاران خون ریختند در آخر تخت جمشید را به خاک و خون کشیدن زرتشتیان بدبخت را کشتن و خودشان را روی کتیبه های طلائی  تخته جمشید هک کردن

برای همه اونها  که نشستن کتاب فروشی زدن و کتاب های دینی پخش کردن آخر سر مجبور شدن جای کتاب دینی کتاب هایی از علم پزشکی هم بفروشند

برای همه اونها  که عاشق شدن ولی مردن

برای همه اونها  که تو زندان شعر نوشتن

برای همه اونها  که من رو دوست داشتن

برای همه اونها  که ماری جوانا می کشیدن و قوطی سیگار را به نرده های کلیسا می کشیدن و می رفتن!

برای همه اونهائی که  تو دانشگاه کلمبیا عکس سلیب شکسته کشیدن و در آخر اخراج شدن دزدی کردن بعد از ترس زندان  شش سال تو آسایشگاه روانی عاقل شدند.

برای همه اونها ئی که از حقیقت فرار می کنند

برای همع اونهائی که مرا کشتن و لی من در آخرین ثانیه هم می خندیدم

اقامت در خانه عشق (قسمت هشتم)

دیگه ماری جوانا هم جواب نمیده درست مثل کوکائین واسه همین ویسکی می خورم اما موقع داستان نوشتن موزیک گوش میدم . من تقریبا نیمی از زندگیمو خیره بودم به پرچم ایران هیچ وقت یه پرچم ثابت نداشتیم همش در حال تعغیر بوده یادمه وقتی ار ایران می رفتم بخودم گفتم ادبیات معاصر قصه گوی خوبی بوده! وقتی رو صندلی میشینم دلم می خواد رو تخت بخوابم چون صندلی چرخداری که حرکت نکنه بدرد نمی خوره راستی این مغز چیه؟ سوالی بود که وقتی ۲۴ سالم بود از خودم پرسیدم واسه همین آلان یه پزشکم چه آرزوهائی داشتم آلان هم دارم ولی روانکاو ها میگن حالم خوبه امروز بعد ۳ روز از هتل اومدم بیرون و تو شهر یه دوری زدم چیزهای عجیبی دیدم خیلی عجیب چراغ قرمز های شمارش معکوس بودن اما شماره ها منظم کم نمیشدن ۱۲۰ .۱۱۹.۱۱۸ بعد هم روی ۱ ۱۲۰ ثانیه ایستاد! دختر های شهر سوار تاکسی نمیشدن و اتوبوس ها پر از پیرمرد پیرزن بود  . چاه های فاضلاب در نداشتن و اتوبان ها یکی در میون سقوط کرده بودند . کلی پل نیمه تموم داشتیم گدا های شهر از ۵۰ تومانی فرار می کردن . آسفالت های خیابون وصله پینه شده بودن  یه وقتائی هم سراب نا هموار بود . تاکسی اجلاس سران بود و راننده پزشک مسافر جزء شورا بود منم بیننده در تاکسی خراب بود شیشه تاکسی با پیچ گوشتی کنترل شده بود! پمب بنزین جمعه بازار بود . افسر های راهنمائی رانندگی تخمه میشکستند و پلیس بنز بود . پل ها عابر پیاده برقی شده بودند . سیم کارت رو درو دیوار ۱۵ هزارتومان شده بود . برگشتم هتل و هرچی فکر کردم دیدم من در حالت عادی بودم و ماری جوانا نزده بودم . واسه همین چیزاس اومدم ترک کنم اونم تو زادگاه خودم جائی که از خاکش من درست شدم!