::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت ششم)

باید با هم صادق باشیم هیچی جز صادق بودن ادم هارو به هم وصل نمی کنه راستش من دیگه پیر شدم زندگیمو کردم واسه همین سیگار برگ رو می کشم و رو صندلی چرخ دار تاب می خورم نگاه نکنید به موهای سر سیاهم این همه رنگ طبیعتی است که همین آدم ها ساختنش واقعی نیست قانون مغز می گه! هیچ جیز جزء قدرت و ثروت معتبر نیست پس هرکسی مانع رسیدن به قانون بشه میمیره استدلالی بی رحمانه اما منطقی است چون باهاش پول در می آری ثروتمندمی شوی  که حتی عشق هم باهاش می خری ! ولی نه راستشو بخواهید عشق قدرتش بیشتره چون قانون عشق بستگی به قدرت دورنیش داره هروقت تو بیشتر به قلبت پناه ببری فاصله ات از مغزت دور تر می شه و مصافت زیادی را برای طی کردنش می بایست طی کنی برای همینه بهت میگن دیونه چون هیچ دیوونه ای این همه مصافت را طی نمی کنه که مغزشو با قلبش عوض کنه تنها دلیل  آمادن من به اینجا زنم بود زنی که سالها مرا تحمل کرد! زنها موجوداتی عجیب هستند انگار تمام هورمون های بدن مردها که  تبدیل به بازوهای آهنی شدند  در تکه زبان زن ها جمع شده اند قدرتشون وصف نشدنیه چون اگه بخوان می تونن یه بچه ۱ ساله رو بخوابونن یا یه پیرمرد ۶۰ ساله را از مصافت مغز به قلب بیارند و بزرگترین قاچاقجی مواد مخدر را تسلیم قلب کنند خوب قدرت کمی نیست در این هتل آدم های زیادی آمدند آدم هائی که هریک به نوعی یا قصد جون مرا دارند یا ندارند! وقتی بزرگ شدی بترس چون به تعداد دلار های حسابت دشمن داری اولین نصیحت اون پیرمرد در زندگیم بود واسه همین همیشهیک اصلحه همراهم بود پالتوی بارانی من همیشه در زمستان سرد روسیه بدردم می خورد از بچگی مادرم نمی ذاشت کلاه های قدیمی بر سرم بذارم می گفت این کلاه جادو  می کنه از توش می تونه یه گنگستر بیرون بیاره! یا اینکه یه خرگوش بی آزار به نظرت به ریسکش می ارزه که امتحان کنی؟ بعد هم پدرم صداشو قطع  می کرد و می گفت خرافات یاده بچه نده ولی الان می بینم ریسکی کردم که پایانش ادامه داره!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد