::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت سوم)

نیمکت پارک ملت در روز پائیز ، بارانی بود اون موقع من فقط ۱۸ سال سن داشتم از گذشته پوچ و ملال آورم چیزی به  خاطر نمی آوردم به خودم قول داده بودم که گذشته را با پاکن بنویسم سال های بی واسطه گذشته بودن و من بدون درد خاطره  نیمکت چوبی را  تنها نمی ذاشتم!  پدرم همیشه می گفت اگر تو روی نمیکتی این سوی دنیا تنها نشسته ای و همه آنچه نداری کسی است... شاید آن سوی دنیا ، روی نیمکتی دیگر کسی نشسته است ! که همه آنچه ندارد توئی . درست می گفت بنظرم نیمکت های دنیا را بد چیده اند ! برگ های پائیز از کنارم به زردی زندگی رد می شدن و من هنوز در حسرت کسی بودم که از آینده می آمد همیشه دوست داشتم اتفاقات آینده را در حال داشتم تا در آینده اشتباه حال را نمی کردم اما افسوس دوست داشتن از آرزو هم مهال تر است . تا آن روز به اتفاقات معجزه آسا اعتقادی نداشتم! حتی به وجود خدا ! اما آنروز در کنار زردی زندگی فردی عجیب با زندگیم آشنا شد فردی که باعث شد زندگی را از نو آغاز کنم به نوعی مشوق همه آغاز های زندگی بود درست کمی آنطرف تر مردی ترک زبان با صدای بلند در حال خواندن کتابی بود و هر چند لحظه یکبار نفگاهی به من می کرد و با صدای بلند کتاب را می خواند تنهائی از کنارم با یکی از برگهای زرد رفت ، هیچ وقت ان روزی که برای اولین بار در عشق شکست خوردم رو فراموش نمی کنم!  روی  پل عابر پیاده در شهر نیویورک از هم جدا شدیم و قرار شد دیگه هیچ وقت  با یکدیگر نباشیم! درست همان موقع بعد از ۸ سال برگ پایئزی زندگیه من برگشت و گوشه ای  از پالتوی مشکیم زرد شد یاد حرف های ان پیرمرد افتادم وقتی بامن هم صحبت شده بود اولین سوال پر معنای زندگیم را پرسید گفت چرا تنها نشستی؟ گفتم : برای اینکه تنهایئ به من آسیبی نمی رساند! گفت : ممکن است به تنهائی آسیب برسانی!  سوال های زیادی پرسید از سنم گرفته تا گل خریدن از گلفروشان کنار خیابان من هم برای اولین بار در زندگیم داشتم به حرف های مردی بزرگتر از خودم گوش می کردم! حرفاش فرق می کرد  به شکل عجیبی زندگی را از نو می نوشت! دلیل مشکلاتم در خانواده را پرسید! سکوت کردم پدرم دوباره پرسید چرا نمرات درسات انقدر کم شده؟ باز هم سکوت و دوبار کمربند سیاه  ،‌ در سن ۱۵ سالگی نمی دانستم درد های آینده  این کمبربند سیاه چیست فقط درد زودگذرش را  تحمل می کردم! و ترجیح می دادم قبل از آمدن نامادری برم بخوابم.

 

ادامه دارد

نظرات 3 + ارسال نظر
ح چهارشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 03:37 ق.ظ http://bia2download.9hz.com

بیا تو دانلود

با بیش از ۱۰۰۰ باز دید در روز

آماده تبادل لینک با شماست

فرصت را از دست ندهید !

اوکسین شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 11:38 ب.ظ http://www.oxinads.com/?a=14773

یک فرصت استثنایی و بی نظیر
شما می توانید با ثبت نام در سایت اینترنتی شرکت اوکسین تنها با دریافت یک کد تبلیغاتی ساده و قرار دادن آن در وبلاگ خود یک درآمد ثابت و دایمی داشته باشید!
بابت هر کلیکی که بر روی تبلیغات مندرج در وبلاگ شما انجام می شود مبلغ 60تومان به شما پرداخت می شود.برای مطالعه توضیحات کامل و تکمیل فرم ثبت نام به سایت اوکسین بروید.حد اکثر تا 24ساعت بعد از تکمیل فرم ثبت نام ایمیل تایید عضویت برای شما ارسال خواهد شد وشما به راحتی فعالیت خود را در سایت اوکسین ادز شروع خواهید کرد.

farahani شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:25 ب.ظ http://booyebaroon7.blogfa.com

با سلام و احترام...
یه سوال دارم که برام مهمه جوابشو بدونم.
می خواستم بدونم این بخشی که در داستانتون آوردید ایده شخص خودتون بوده از ابتدا؟؟؟

"اگر تو روی نمیکتی این سوی دنیا تنها نشسته ای و همه آنچه نداری کسی است... شاید آن سوی دنیا ، روی نیمکتی دیگر کسی نشسته است ! که همه آنچه ندارد توئی . درست می گفت بنظرم نیمکت های دنیا را بد چیده اند ! "

چون برای استفاده از این متن نیاز به اسم نویسنده اش دارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد