::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

بهاری نو

بارون می بارید و من تنها روی سنگ فرش خیابان راه می رفتم ذره ای از ماه پیدا بود کامل نبود اما آگاه بود  بطری های نا امیدی رو با لگد به سر زباله ها می زدم 7 ماه از اون موقع گذشته بود و من اشتباه متولد شدم درست زمان کندن علف سهم من اسیر علف زرد شد گذشت و گذشت تا اینکه زندگی با بهاری نو برای من آغاز شد لحظه به لحظه با صدای کوچکی که فقط چندباری در لباس طبیعت شندیده بودم به سویش جذب می شدم می دویدم تا به آن برسم اما اون ماله خودش بود و طناب من کوتاه تر از طناب خداش بود طناب من رها شد رفت و او دور تر شد آلان هست  گاهی وقتا به مهمانی میریم در محفلی که هیچ چیز جز احساسمون به یکدیگر نزدیک تر نیست بعضی وقتاشده تو پائیز عاشق بهار بشی؟ بدون اینکه ببینیش بوی خوششو حس کنی برگی سبزشو عاشق کنی یا گل رزشو به معشوقت بدی؟ من امروز چنین احساسی دارم و می دونم که او اینجایست با من خواهد بود دوست ندارم طوری باشم که گلبرگ به گلبرگ از بین برم تا آخر بهار برگامو حفظ می کنم وقتی رفت میشم زمستونی سرد بعدم صبر می کنم تا گرما بیاد و من و ببره ..... من دوستدار بهارم درست از زمانی که داستان زندگیم در پائیز ورق خورد

آدما مثل کتابن تا وقتی تموم نشدن جذابن.پس سعی کن خودتو جلوی دیگران ورق نزنی تا زود تموم نشی.چون وقتی تموم بشی میرن سراغ یکی دیگه!!

نویسنده : بهزاد منفرد

نظرات 2 + ارسال نظر
نگین چهارشنبه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 12:38 ب.ظ

بعضی کتابا خیلی قشنگن آدم همیشه همیشه میخوونتشووون

دل تنگ پنج‌شنبه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 01:00 ب.ظ

کاش که کتاب بود ولی‌ ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد