::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

اقامت در خانه عشق ( قسمت هفتم)

هوای این اتاق خیلی سرده ولی انقدر سردم نیست که بخواهم پیراهن تنم کنم ! می بینید نوشتن کلمات به شکل ادبی درست مثل این می مونه که لباس تن یه آدمی کنید که بخواد  تو سرما بمیره! اصلا دوست ندارم به شکلی  نامه بنویسم که از قبل روش قانون بوده می خوام حرف دلم رو بنویسم اینجوری دیگه لازم نیست دنبال ویرگول بگردم! اینا کاره ویراستار نه کار من. من دوست دارم اکه قرار بمیرم تو دو روز آخر دنیا بمیرم  هر موقع به مرگ فکر می کنم یاد زندگیم می افتم زندگی شطرنجی داشتم چون اون موقع تلوزیون رنگی نبود ! همه چیز سیاه سفید بود فقط یه چیز رنگی بود اون هم واقعیت بود البته نگاه نکنید به آلان که تکنولوژی از رنگهایی استفاده می کنه که چیز های دروغی از طبیعت هم رنگی ترن! و وضوح قشتگتری نیز از زندگی واقعی دارند من به تلوزیون می گم دروغ بزرگ واسه همین هیچ وقت نگاه نمی کنم دروغ چرا ساعت ۳ صبح یه برنامه نشون می ده که برنامه مورد علاقه منه اسمش برفکه با اون صدای عجیبش اما خوب لذت بخش هستش هر کس با یه چیزی آرامش پیدا می کنه این چیزا باعث شد من فرزندانم را از دست بدم ... یادتون باشه همیشه زن یکیش بسه گرچه من زن سومم را  از اولی بیشتر دوست داشتم اما با این حال زندگی در حال سپری شدنه تو بزرگ می شی نفست بال در میاره و جیب شلوارت می برتت سر کار اونجاست که زبونت بهت مهلت نمی ده دروغ نگی پس بعد از این زندگی مصنوعی برگشتی خونت لباسات رو درار و بذار عریان باشی! تا زنت بفهمه هیچ چیزی برای مخفی کردن نداری! زن اول من بعد از ۳ سال زندگی قصد جون منو داشت و من با اشک کشتمش! و زن دومم خواست سهم بیشتری از زندگی داشته باشه! واسه همین مرد ولی زن سومم هنوز چیزی از من جز بودن یه آدم جدید نخواسته ! بگذریم احساس می کنم ذهن شمارو خسته کردم و دارم حاشیه می رم و این درست نیست چون زمان برای شما ارزش داره و من هم به دقایق شما ارزش می دم دوست دارم بعد از این داستان نگاهی که به زندگی دارید کاملا منطقی باشه و واقعیت های رو بپذیرید من هم یه موجود زنده هستم مثل شما پس باید همه چیز رو بسپریم دست باد!  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد