::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

کهن ذهن بالتیموری

نمی دونم چرا این روزها خواب نمی بینم و اگر هم ببینم در خواب نیستم. این روزها تنها دقدقه زندگیم شده پیدا کردن راه حلی برای خوابیدن.اما هربار که بی خواب میشم صدائی درگوشم زمزمه می کند : "زمانی که تو فکر می کنی بی خواب ترین موجود زمینی «بالتیمور» در خلسه‌ی ملکوتی چشمک می‌زند" به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام . تا به کی بگردم و پیدا کنم هر آنچه را که این ذهن پوچ وخسته از زیر زمین. همانند قارچ سمی به خورامانم دهد.


تابکی خنده کنان شب و روز را عوض کنم تا بکی بی خوابی را گردن خود اندازم؟ من هرچه کشم از دست این ذهن خسته است ، ذهن کنجکاو لجوج و نترس . هرآنچه خواهد می کند با خود و من و من همانند پشیزی در دیار این ذهن خسته ام. به راستی من در کجای این ذهن خسته ایستاده ام؟


این ذهن خسته مرا به دنبال بالتیمور کشاند روی دگر سکه که نه بلکه روی سوم سکه را به رخم کشاند. و حال از چیزی که هستم و دیدم به خود می بالم . و از این ذهن خسته گله ای نخواهم کرد . ولی همین خسته کهن هر بار می خواهد که ببیند و بیبند و ببیند.

و هر بار خسته تر از دیروز ساعت شنی عمر مرا برعکس می کند. و هربار از من صبر می خواهد . می گوید: " با صبر آب رفته به جوی باز می گردد" اما گیرم که آب رفته به جوی باز گردد ماهی مرده چه سودی خواهد کرد.؟


می دانم که ذهن بهانه است فقط سپری از گل شمشیر در شب طوفان است . این خسته کهن منم که در شبی سیاه به   راه افتادم اما افسوس که از بس راه تفکر ناروشن بود از چاله در آمدم به چاه افتادم. من گم شدم در شبی سیاه شبی که ماه را بر خود حرام می داند وقتی می بیند این کهن ذهن اینگونه از شب هراسان است. به راستی در کجای این ذهن خسته ایستاده ام و از خود چه می خواهم؟


این کهن ذهن می داند که من خصم او نیستم . بلکه انکار او هستم. این کهن ذهن می داند که ساعت شنی هربار از نو آغاز می کند زندگی را . این کهن ذهن می داند که به سر آمده دوران بالتیموری. این کهن ذهن می داند که زین پس عمر خود را از آخر می بایست بشمارد. 


با این حال هر شب این حرفها ردوبدل می شود مانند توپی پینگ پینگ بین من و کهن ذهن و ذهن یک کینگ کونگ که در خواب می بینید روزی در خواب رفته ام و صد البته خواب هم میبنم.زیرا خوابیدن را دگر در خیال خواب دیگران می جویم و خواب دیدن را همین دنیای واقعی که می بینم.


بهزاد منفرد

نظرات 7 + ارسال نظر
njmh شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:53 ب.ظ http://lonely.blogfa

حالا کی باور میکنه گریه های نصفه شب و اون همه آرزوی مرگ ازخدا وقتی نور آفتاب میخوره به صورتم و بی اختیار لبخند میزنم

خاله ی نگین یکشنبه 31 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:49 ب.ظ

شما نویسنده ی قهاری هستین.خوبه که هنوز در ایران نویسنده هایی اینگجوری پیدا میشن

مهتا ب سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:38 ق.ظ http://mahdie123


سلا م من لینکت کردم منو بانام عشق لینک کن
منتظرتم

مهتا ب سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:39 ق.ظ http://foozoolkoochoolo


سلام دوست عزیز
من لینکت کردم
توهم با نام زندگی با عشق منو لینک کن

زیبا شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 07:17 ب.ظ http://download-mob-pc.blogfa.com/

سلام دوست عزیز
مرسی که به وبلاگ من سر زدی . مطالبت زیبا بود یادداشت کردم که بخونم. اگه خواستی منو با عنوان ♠download-mob-pc♠ لینک کن و خبر بده تا شما رو هم لینک کنم
با تشکر

ملیکا(دخترنسکافه ای) یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:11 ق.ظ http://mely-lee.blogfa.com/

مرسی که بهم سرزدی

soli یکشنبه 21 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:33 ب.ظ

jaye khobiye:D

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد