::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

فعل ماندن

سفر فقط چمدانی قرمز گاهی سفید خواهد و بس

 نیست اگر مسافر باشد تا دسته چمدان نوازش 

راه نتنها بماند و خط های سفیدش سیاه

از جای پای فکر در جسم یک ندیده ماه

عمر ز جان نکرده گناه به جانم قسم

که راه تباه نیست وگرنه بمانم رسد


و آیا

و آیا این قصه که می خوانیمش همان غصه تلخی است که میدانیمش؟ 


واقعیت معکوس

آنچه که امروز واقعیت می نامیمش روزی توهم فردی بود که متوهم می نامیدیمش.

واقعیت معکوس


91/1/1

بهزاد منفرد


مقدمه

کلماتی که در این کتاب کنار هم چیده شده و بعد هم تبدیل به جملاتی که با هر ورق زدن صفحه از تفکرات ذهنیم را بخوانید برایم ارزشی فرای یک کتاب که در دست دارید داشته است . امیدوارم این کتاب هدیه ای باشد از من به همه خوانندگانی که به هر شکل این کتاب را در دست دارند . 

بهزاد منفرد



داستان این کتاب از قاصدکی شروع شد که جلوی دیدگانم در حال حرکت است و دور و دور تر می شود . شاید پیش خودتون به این فکر کنید خوب ! 

منم در جواب می گم هیچ مهم این بود که داستان ما شروع شد . و من با شما اولین ارتباط را برقرار کردم . از نظرم زندگی همین است و بس و کلیه اتفاقات از همین ارتباط آغاز می شود یا همان سلام . 

و درست همین جاست که تفاوت ها و سیلقه ها معنا می گیرند و کی بهتره تا اثبات کند بهتره دلیل زندگی خواهد شد . هیچ انسانی مانند انسانی دیگر فکر نمی کند اگر اینگونه بود دلیل به ازیادش نبود . و حال زیبایی در این دنیا همین است درست مانند رنگ ها که هر رنگ جلوه زیبایی به هرچیز که می بینید می دهد . 

و زیبا تر بودنش زمانی است که در زمان و مکان و مناسبش در مقابل دیدمان به نمایش آّید 

و این زمان و مکان پست زمینه پنهانی است که عده ای معدود درکش می کنند افرادی که ما آنهارا متوهم می شناسیم . 

شاید، کلمه است که به خود گفتنش فکر را زیر مجموعه می دهد . به خود به گویید شاید واقعا همین گونه است که گفتم . بهش فکر کن 





به این فکر کن شاید زندگی فقط روز های رفته نیست . به این فکر کن سیب می تونه از زمین به آسمان بیفتد . به این فکر کن شاید امروز یه خوابه . شاید شما همانی که باید می بودی نیستید 

و هزاران شاید قبل هر فکر میلیون ها فکر دیگر شکل می دهد . پاسخ به هر یک زمانی بیش از عمر شما می خواهد . دلیل تداوم زندگی و پایان نرسیدنش تاامروز همین بوده . و به هر شاید در پشت هر فکر می توان  عمر خلقت را طولانی تر کرد .

اثبات فکری که با اولین شاید آغاز شود عمر فردی را تحت الشعاع خود قرار می دهد . و تازه اگر اثبات شود تبدیل به واقعیت خواهد شد . در این راه افرادی که از شاید قبل فکرشان استفاده نمی کنند آنها را از ادامه کار باز می دارند و افرادی که شاید ها را درک می کنند همراهیش می کنند . آنها همان دشمنان و دوستان در زندگی هستند که می توانستند دوستان و دشمنان شما باشند . آنان که امروز در تاریخ می خوانیم .

پاسخ به پرسش کاری است که پیدایش انسان دلیلش بوده . مانند ماشین حساب که ضرب   اعداد دلیل اختراع آن بوده و این مسیر از انفجار بیگ بنگ که هنوز در حرکت است به میزان عمر زمین و سرعت نور از ما دورتر شده وخواهد شد . و ما لاک پشت وار می رویم تا با آن برسیم. 

                                                                                         

و انسان موجودیست که هر رویای را به واقعیت تبدیل می کنند . عده ای شکست می خورند عده ای پیروزمی شوند . 


و....



من و همین یه ورقه

اگه فقط یبار بدی  گوش به من می فهمی کیم چرا پی  زندگی و می مالم به تن این آهن پوش که می سازه همیشه  پاپوش یکم باهوش و گاهی هم مثل یه بایقوش که شب نمیره از هوش میکنه منو مدهوش 

این کلمات و از اول نکردن تو مغزم از وقتی رزم شد جزم عازمم به جایی که نیست واسم قابل حزم

ولی من اینم مثله همتونم یه روزی میمرم هیچی نمیبرم جز آخرتم که اونم نمی دونم  با کی غریبم به خدام گفتم به جونم قسم خوردم نمونم


نمی خوام قافیه بازی کنم ولی باز میگم رازی دلم از این همه دروغ  که هرجا می رم میدم گوش 

نوبتیم باشه نوبته منه که گلایه کنم که زندگی نبود آنگونه که دیدم تو آینه همش ابلهانه بود و واسه من یه افسانه


اگه دل سنگم یا که پستم  خوب همینم خیلی خستم یک هشتم زندگیمو بطور حتم بیشتر نداشتم که اونم چیزی نبود جز یه پستو که دورم بسته بودن تو همون شکم ننمون 


این چند خط و می نویسم بد میرم حوصلت سر رفت میدونم ولی خو منم دلی داشتم گلم یکی از شما ها کرده پر پر و خاکشم شده خشک هرکی اومد ریخت ذره اشکی  اما مرده این خاک دیگه ازش عشق بیرون نمیاد و آدمیزاد دوست داره باشه آزاد ولی ابعاد ابرو باد نذاشته من یکی بشم آباد حالا هم خیالی نیست رفتم سر اجساد اجداد کنمشون ارشاد که به خدا بگن یه بنده دیگشم شد ارتداد




رنجش شطرنج

سربازان حرکتی جز یک قدم برنمی دارند جان دادنشان حاصلش شاه آزاد کردنشان از محاصره حفظ جانانش است و البته چرخه سرنوشت همه آنها ،سیاه و سفید است  بس. یا شکست یا پیروزی و قرار نیست سفید که رنگ مرگ نیست برنده همیشگی باشد

قانون جنگ بر دو طرف وضع است و رعایتش وظیفه سربازانی که جان می دهند . حال به این بیندیشیم اگر ما مهره ای در این شطرنج باشیم  بازیگردان زندگی نمی داند احساس داریم؟ 


بهزاد منفرد

انفجار انکار است امروز

من بر خلاف چرخش زمین می گردم و اطرافیان زمین را می چرخانند ، دیربازی است که نسل من خط کش گم کرده و اشعار نو جایگزین نصیحت پیران دیروز شده . و زندگی من بازگوی واقعیت این نسل است و همینی است که هست

مین به ذهن گذاری عادات جوانان پیر نمای امروز است و هر تصمیم درست نسل من خنثی کننده این میدان . انفجار انکار است امروز . هرکه پا گذاشت در دشت فرود آورد قدم بر تصمیم نیاکان که حاصلش ترکش انفجاری بود به نام واقعیت . هرکه در این دشت خواست بسازد واقعیت انکارش کردند هرکه به زادو ولد مین روی آورد تاریخ نویسان فاتح دشت نگاشتنش .
 سمند ما بند کمند ریاست بشین تا  زندگی گوید راز به دست کیاست . 

بی خیالی

آنچه هست خیالی است در ذهن بی خیالی که کلمات را به خیالش دوست دارد . هدف جمله شد و کلمه راستگو نیک روزگار و  دروغگو  طینت زشت زندگی ، چه فرق می کند مهم خالق جمله بود و  هدف انتقال داد . چه کس  اهمیت داد به احساس این کلمات ؟  بی خیالی که نوشت اینبار از هرچه نیست و خیالات خود را داد به هرچه که  بی انگیزه گی باران صورتش بود . 

احساساتی که رفت...

شاید همه ما روزی بخاطر دختری بخاطر آوریدم که به خاطره ها پیوستیم و شاید شما نیز گلی سرخ از پسری گرفتید و به یاد آوردید که به یادی از او یادگارها در این قلب دارید و شاید خاطرات ما فقط یادگاریست از زمان، که فراموش نکنیم یادگاری هستیم در خاطره زمان و کاش دقیقه ها همان لحظه  اول بود که نگاهمان ابدی در ذهن هر غروب ندیده ای شکل می گرفت .امروز که اینجاییم دور تا دورمان دیواری است که احساس رفته ی مان نیست و دگر هیچ نگاهی منتظرمان نیست.

اجازه برای جواب

 هیچ کس به اندازه شاملو ایران را نفهمید  

                                                 آنکس که فهمید صدایش را نشنید.


دوست عزیزی که خود را طرفدار رهبر معرفی کرده بود با استفاده از کلماتی توهین آمیز انتقاد شدیدی از نوشتن مطالب بلاگ من کرد و من نیز برای دفاع از نوشته هایم این پست را نوشتم.


کره زمین در حال حاضر تنها جائی برای امکان زندگی موجوداتی است که بر اثر اهدفی که خدا معین کرده وجود دارد . بارها گفتم به هیچ عنوان خوب و بد را تعریف نمی کنم زیرا به  شکل کاملا ذاتی در موجودات است ! کار خوب عکس العمل خوب و بد عکس العمل بد در پی دارد . وابسته به هیچ دین و ابزار سیاسی نیز نیستم این بلاگ  بر گرفته از واقعیت هائی است که در ذهن یک انسان ثابت شده . و حق این ذهن نگاه داشتن خاطراتش برای نسل فرداست . هم چون عده ای که محمد را الگوی زندگی می پندارند عده ای نیز هستند که  مسیح را الگو می دانند ! انتخاب با زایش فکر در زمان تصمیم معین خواهد شد و هر دو برای شخص از اهمیت بالائی برخوردار خواهد بود اما  تا زمانی که اقدام به تحمیل آن تصمیم به انسان مستقلی دیگر نداشته باشد . راه معلوم است تعریف جز به جز این راه غلط است زیرا پایان را کسی نمی داند. 




دایره دستان

قرار نیست همه چیز را از روز نخست ، پیدایش بدانیم ، این را به خود گویم که هر بار سازی کوک می کنم تا به اثبات زایش های ذهن خویش در دشت روزگار با جاهلان بجنگم ، جاهلان نامی است که از نیاکان به یادگار دارم ، هربار که صفت می بندم به اینان فکری مته وار مغزم را می چرخاند که چرا انها جاهلند .؟ شاید من جاهلم ،  به راستی خوب و بد را چگونه می شناسی از کتب دینی؟ یا اینکه دست به دست از گذشتگان به ارث بردی؟ شما را نمی دانم اما خودم را می شناسم نه کتب دینی نه هدیه نیاکان و نه هر چیزی که کتیبه است و پیام اورده از دیروز  با ذهن امروز من سازگاری ندارد. امروز دلم گرفته واقعیتش همینه ، و کلمات بیانش مهم تر از مفهموشه گرچه مفهومشم بیان نمی کنند عده ای،  با این حال من سعی داشتم سازی کوک کنم و به جنگ رویا بینان در خوابی هزار ساله روم اما امروز می فهمم که  ریشه و فرهنگ ما در تمدنی طولانی از آنطرف نقشه به این ور که می بینید  پر از  نگفته هائی از تناقضات است.


عده ای ان طرف من ایستاده اند و مرا از دایره ای که با انگشتانشان ترسیم کرده اند نگاهم می کنند و منم نقاشی میکشم ، یه بوم سفید جلو ی چشمام یک قلمو که رفت و امدش در سطل رنگ از هرچیزی در این دنیا برایم زیبا تر است نوازش می کند این بوم مرا ، نگاه من به این رنگی است که روی این بومه ! دایره دستان نگاهشان  بوم بوم  از فراز خانه ها گذشته است و تصویری خیالی روی بومه منه ! و این رنگ ها ترسیم نگاه نافذ ادمیان است و بس . و من امروز ففهمیدم که نقاشی کردن بلد نیستم اما سالهاست رنگ بازی کردم بر این کهنه دیار سفید روزگار که امروز کتیبه ایست که بر دیگر سفیدی دیوارم قاب شده و اگر روزی مرا کتیبه نامیدند سهم آن نگاهی باشد که همچون من به کتیبه ها اعتقاد ندارد.

 

یک فنجان چای

من حتی به این کلمات هم خیانت کردم 

 همینه زندگی شکلی دیگر جز این احساسات ندارد . کاش جمله ای در دنیا وجود داشت که شیطان را از رو می برد گرچه من به شیطان هم خیانت کردم . 

راستی چرا ما خیانت می کنبم؟  

چرا این خانه تنهائی کلمات من حتی یک فنجان چای هم نخورد؟ 

چرا گاهی این کهن ذهن بالتیموری میگه بسه دیگه اما بس نمی کنه . مدتی از سیر تکاملی خودم دور بودم فقط با گلهای آفتاب گردان زندگی می کردم . روزها سرشون و می گرفتن به سوی آسمان و با خورشید عشق بازی می کردن و شبها سرشون پائین از ماه دوری ازشون پرسیدم چرا اینگونه اید زمان دهن باز کرد و جای آنها گفت خصلت این گلها این گونه است خیانت نمی کنند.  

ولی من باز خیانت کردم اینبار به خودم چون وقتی سرشون پایین بود تمامی تخمه ها را شبانه دزدیدم تا کنار این فنجان چای تخمه عشق بشکنم آری من  ثمره عشق را دزدیدم تا این خانه خیانت بسراید .  

 

ولی این آسمان که آسمان ها دارد در سرش خدائی دارد و هر بار دیدمش با دو دست لمسش کردم از او خواستم در این بازی خیانت من و سهیم نکند . و باز می خواهم ُ... 

روشن فکران فکر کردن

نزد یک روشن فکر که از فکر روشنش حرف می زد به دنبال پریز برق می گشتم ، هرچه گشتم نیافتم تا اینکه برقها رفت و من خاموش شدم . در خواب دیدم فردی خاموش که در تاریکی از روشنیش حرف می زند باز به دنبال پریز گشتم تا باورش کنم ، برقها که آمد از خواب برخاستم فک روشن فکر در رفت و آمد بود فکر من به دنبال پریزی که زندگی را خاموش کنم.


نویسنده : بهزاد منفرد


بادبانان

در کدامین روز زمین خاک را فرش خود می بینید

در کدامین روز باران اشک غرق می شوید



انقدر نوشتیم تا کلمات از جمله بندی شرمشان آمد. وای به حال ما و مردمانی که اشک کلمات را باور نکردند. عقربه ها رفتند و عقربها نوشتند تاریخ،  و ذهن زمان را به نیش گرفت تا هر روز درد سرنوشت را به خورد کلمات دهد! و ما همچنان هر سازی می بایست می زنیم و جملات در فرش سرنوشت می رقصند به ساز ما! اینگونه است تاریخ....


به راستی که داستان زندگیمان را نوشتیم در کتابی به قطوری تاریخ هرچه کردیم ! هرچه خواستیم نوشتیم . و امروز باز می بالیم به کرده های خود . 


ریختیم خون هزار انسان بی گناه 

تا نشان دهیم هستیم کشور گشا ،


نوشتیم کوروش به تخت تاریخ جهان 

نگفتیم تخت زخون آمده بجا


 اوردیم دین به دامان تخت 

ترجیح دادیم عرب به تاریخ و تخت. 


شد ایران کوچک و حقیر.

و باز هم نوشتیم تاریخ و عظیم. 


هرچه هست پیروزی در تاریخ ما

شاه و تخت و خاک و سراب


ز خون عده ای خورده ایم زجام

که نام داشتند دشمنان ما!



هرکه کشت و برد شد قهرمان

هرکه مرد و رفت شد زیر خاک


گر خدا خواهد مرگ ساخته اش

بدان که خدا انسان  رفته باورت


دیوانه ها در من

راستش آلان هرچی می نویسم نه  پیامی است نه متن ادبی بلکه فقط از تجربه به دید خودم است و موضوعش چیزی جز دروغ نیست امیدوارم باور کنید 

 

سلام این روز ها زیاد سلام کردم به افرادی که دوست داشتن اولین برخورد صدای سلام باشد و  بجواب صداقت ها خداحافظ نه در صدا بلکه فقط حس درونشان به هر حال شنیدار من شمائید و سلام بیانش .  

 

ادمها از راستی بیزاند زیرا راستی تضاد اجتماع است و تاریخ اثبات کرده که تاریخ نویسان زنده ماندن و نوشتن کشتیم تا بمانیم و هر آنچه خواندیم از فاتحان است و نویسندگان قاتل زمانه به هر حال اینجام یا قاتل یا مقتول به دست خواننده نوشتم از دید خود هر آنچه بیانش هست .  

 

روزی به دیدار دیوانه ای در قفس در ذهن خود رفتم دیوانه در اتافقی به رنگ مجهول در قول و زنجیر خوابیده بود و با چشمانش مر با خود به عالمی می برد که در آن وجود نداشتم از او پرسیدم  نمی دانم چه بپرسم و او  پاسخ داد انچه می بینی جوابی است که هیچ گاه سوال ندارد به ذهنم بیشتر رجوع کردم و سعی کردم موضوع داستان را عوض کنم به همین دلیل برگشتم و دوباره در زدم اینبار دختری را دیدم با موهای فر کر غرق در تفکر و موسیقی آشنائی است که خواننده ندارد به همین دلیل ذهنم را  پشت چراغ قرمز نگاه داشتم تا بیشتر بفهمم او کیست . 

 

زمان را در ذهنم با دختری شطرنجی که رخ بود و مسیرش یا افقی با عمودی سیر کردم و چهره رخ را مسمم باور کردم و خود را سربازی در صفحه بازی دیدم که مرا به یاد تماشاگر شرنجی انداخت که در دیوانه خانه در ذهن اولم زندگی می کرد برگشتم  پرسیدم چگونه سوالات جوابش همان سوال است  پاسخ داد که زمان اثبات اعمال گذشته است و تکرار سوالات به اینگونه دلیل ناباوریش . باور کردم اما خواتسم واقعیت را انکار کنم برگشتم و دوباره در زدم . 

 

با چهره ای حدی و شاخه گلس به رنگ کروات که تبدیل به گذشته ای زشت که همانند نمادی زیبا به راستی تبدیل شده تصور کنید باور باران نسبت به رفتارش تعغیر کند و جای باریدن بتابد تا ما شک کنیم که هستیم و سعی کنیم بتابیم اما چندی بعد رفتار آفرینش به ما ثابت می کند قرار نیست بتابیم به همین دلیل نگاهش کردم و سفر کردم به ذهن اولم و سعی کردم از دیوانه سوالم را اینگونه بپرسم چرا اینجائی؟ 

 

و دیوانه  پاسخ داد که تازه شدی مثل کلیه زبان داران که تنها چیزی که آموزش دیدن این است که از یک دیوانه بپرسند  چرا اینجائی!   

 

سوالش عجیب بود به همین دلیل رفتم سراغ خواننده بی کلام و شروع کردم به جرو بحث سر موضوعی که جوابش در ذهن دو طرف از قبل نوشته شده بود و برای من می خوام و او نمی خواد . 

 

به راستی کل زندگی بر  پایه خواستن و نخواستن رشد کرده و جنگ میان این دو دلیل وجود من و شماست من نیز ماننده شما یاد جمله مهم خواستن توانستن است رفتم و امروز فهمیدم این جمله مشکلی بزرگ دارد و خواستن توانستن نیست بلکه خواستن نخواستنت است . 

 

تلخ . عذاب ، و هیچ احساس دانستشن . 

 

می خواهم باورم کنم که وقتی فردی را دوست دارم می توانم داشته باشم زیرا هم دروغ نمی گویم و هم کاملا  انسانی راستگو و درستکار و هدفدار می شوم اما قدرتی عظیم  

 پشت خواسته شده هاست که دلیل وجود من و شماست و آن هم چیزی نیست جز کلکه متضاد خواستن و هر کلمه ای که احساس دوست دارد و احساس چیزی نیست جز زمانی در انفعال عقربه ها در عمر زمین که ما می خواهیم . 

 

برگشتم سمت ذهن نخست و دیوانه بدون آنکه ذهن جوهریم بنویسد جوهر   پس داد و  

پرسید چرا اینجائی؟ و من گفتم زیرا جوابی برای دیوانه نبودن  پیدا نکردم و او گفت برگرد و دیوانه نباش . فکر کردم و برگشتم و در ذهن دومم تصور کردم اگر دیوانه نبودم چه می شد و شخص صدایم کرد سلام نگاهش کردم و جواب نداشتم . دوباره  پرسید . لذت بردم که در روز دوبار سلام کرد چون لذت بردم جوابی ندادم و او بعد از چند ساعت  

پرسید سلام کردم و من دو راه بیشتر نداشتم . 

 

یا باور کنم دیوانه ها عاقلانن یا عاقلان دیوانه جواب سلامش را آنقدر گرم دادم که یادش رفت ۳ بار سلام کرده و افسوس خورد چرا احساسم را به بیانب راستی دادم باور کنید اینبار با اشک سمت دیوانه در ذهنم برگشتم و گفتم احساس می کنم دیوانه ام! 

  

و او گفت دیوانه زمانی  دیوانه است که  پندارند دیوانه است و دیوانه هیچگاه به این موضوع فکر نمی کند که دیوانه است برگشتم سمت ذهن دوم 

   

و گفتم : می خوام دیگه بیخیالت شم چون تو نمی فهمی منو اینجوری اذیت میشم! چون احساس می کنم راستی دروغه!   

 

حرفمو که زندم رفتم  پیش ذهن نخست و گفتم یه زنجیر می دی بیام   پیشت؟ گفت فکر می می کنی اینجا نیستی؟ من ذهنتم خره! چرا به خودت دروغ میگی؟ وقتی بخودم اومدم دیدم واقعا راستی چیه !؟  

 

وقتی کسی و دوست داری باید بهش راست بگی اما همیشه کسی و دوست داری که ارت انتظار داره به خودت دروغ بگی نشون بدی دوسش نداری و در اخر می فهمی دوست داشتن فردی اشتباه است زیرا دوست داشتن باعث انجام رفتاری از جانب دوستدار است که رفتارش کنترلی دارد در دست وابستگی و او دروغ را ترجیح می دهد بر احساسی زلال که واقعیتش علت دروغ و مفعول ندارین زیرا شخص سوم گذشته است و دوستدار همان دیوانه ایست که در ذهنت خود تو و خود توست.    

 

زمان عذاب جاده است  

هرچه رسد از اوست و کشیدن با ماست 

غم افسوس ها را به آنها زلال می گویئیم 

و واقعیت که برای خودمان به آنها دروغ می گوییم 

کهنه ها در دام و تازه ها در ذلت  

من خر و ساده و تورو صادق و می خواستم 

و هم خرم هم صادق چون تو صادق و می خواستی!   

صادق در زمان ،  مانند مهدی در مسلمانان در حال برگشت است! 

روزی می آید و من نیز محکوم به صبر او هستم 

و اگر نیاید افسوس به فهم اسلام در باور هیتسم 

و اگر بیاید محصول تجربه صبر و صبور از دیار پسیتم 

و هرچه خواهد شد بشود زیرا من باور نمیکنم که سیستم 

و اسان هست تا بگوید آنچه هست و خواهیم  

و هرآنچه هست از سستیت زیرا همه پستیم


آدرس جدید وبلاگ من از این پس در این بلاگ فعالیت خواهم داشت  

http://behzad900.com