::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

برگ پائیز

من برگ پائیزی هستم که از طوفان هم نمی هراسم

خنده دار ترین لحضه زندگی ان زمانی است که حس کنی دیگر نمی توانی بخندی

درک جالبی خواهد داشت که بدانی عاشق بودن فقط افسانه نیست

سوژه در ذهنم نمی آید که بنویسم گفتم برگ پائیز را بهانه کنم

پائیز دگر تموم شد آلان فقط فصل بهار است که برای من باقی مانده است

از اینکه دیگر عشقی به من خیانت نمی کند خسته ام!

دلم برای دروغ گفتن تنگ شده

وای که این انسان عجب موجود عجیبی است

می خندم . می خندم . می خندم

و از طوفان هم نمی هراسم

سلام مرا به همه برسان!

 

استقبال از دقایق (بهزاد منفرد)

یکی بود یکی نبود زیر این برگ سفید سایه  ای  نوشته بود..

دخترکی بود که نامش را از دشت گل مریم ساخته بودن

اسمش مریم بود

اما قلبش را از دریا گرفته بودن

ساکت بی آلایش شوریده مبود

نگاهش مرا عاشق نمود

صدایش مرا به راهی کشانده بود

امروز من به رویش کامل رسیدم

ازدشت گل گلهای بی همتی مریم

دویدم بو سویش گرفتم نگاهش

چشیدم لبانش

شنیدم صدایش

ذهنم را نگاه داشتم در گیسوانش

دویدم یه عشقش

سپردم به لحظه آنچه را که امروز نوشتم

خندیدم به رویش

سپردم دل را که در ذهنش بروید

خندیدم خندیدم

تاآنکه باور کرد صدایم

چشمانش

همانکه با من زد و روفت پی قرارم

لحظه ایمان را نشاند در بهانه ام

گفتم ای عشق گرفتم آن چیزی که بر من نهادند

بردم از یاد آنچه راکه کافران  نوشنتد

شب باور نکرده است 

که این چنین بی کفر شده ام

باد باور نکرده است

که این ذهن چنین بارور شده است

دویدم به دشتی که صدا الهامی از فدائی است

سخن گفتن چه دشوار از این لحظه جدایست

به او گفتم مهم نیست

قسم خوردن روا نیست

نگاه داشتن گناه نیست

دل در غنچه از عشق صلاح نیست

دوستت دارم گفتنام بر تو چراغ است.

که بشناسی دلم با آنکه بی کلام است

بهزاد منفرد

سلام از بهزاد منفرد

سلام

سلام به روشنی ماه که امشب خودشو شاهد این قلب  من کرد

 می خواهم با موسیقی شب برات شعری از روز بنویسم

زیبایی طبیعت من و غرق عشق ماه و خورشید می کنه

شب برای روز می نویسه و روز برای شب خاموش می شه

باید ماه و خورشید هم به افسانه لیلی و مجنون اضافه می شد

شاید روزی لیلی به مجنون می رسید

ولی ماه به خورشید هیچ وقت نمی رسه

همانطور که تو به من هیچ وقت نرسیدی

چشمات و بالا نگه دار راحت باش

ادم ها مثه سایه میان و می رن

تو حتی سایه خودتم بطور ثابت نداری

جه برسه به اینکه صاحب سایه ی کس دیگه ای رو بخوای

من مثه یک خاک تو مشت توام با هر بادی ممکن پراکنده شم

انوقت دگر چگونه ذره ذره مرا می خواهی جمع کنی؟

من به جای تو بودم از خاک بنایی می ساختم

تو بجای من بودی بنا را با بی رحمی نابود می کردی

اخ که ای سلام تویی که هر چیز با تو شروع می شه

زمان اشنایی من و تو رو بهونه سلام به آغاز رساند

سلام پلی برای بودن من و  تو بود

اما افسوس که پلها هم روزی خراب می شن

تنها قربانی این خرابی من بودم

دگر سلام هم چیزی نگفت

تنها چیزی که از اون بخاطر دارم 

سلام را می گم

اری خود سلام به من گفت خدانگهدار...

بهزاد منفرد

احساس

وقتى اشکها حریم غرورت را شکستند, وقتى غصه کفتر شادى
را از بام دلت پراند, وقتى درد گل لبخند را برلبانت خشکاند نبود
آنکه دلت را شکست تا ببیند نهال غم چگونه درخاک وجودت
ریشه دواند.
وقتى ساعت ها خیره به باران پابه پاى آسمان گریستى,وقتى
بى تفاوتى را در چشمان بى حالتش دیدى , وقتى خود را
تنها و بى پناه در برابر تمام سیاهى هاى بى انتهاى قلبش دیدى,
وقتى ابرهاى خیال ناگهان از مقابل چشمان نگرانت کنار رفت
وتو زندگى را همانگونه که هست دیدى تازه حس کردى که
مانند غریقى در دریاى بى انتهاى شکست دست وپا مى زنى
وقتى که صدایش خالى از احساس بود , وقتى تمام عشقت را
مانند تکه هاى کاغذ زیر پا له شده دیدى فهمیدى که در دنیا
عاطفه پوچ وبى معنى است ودراین دنیاى خالى جایى براى
تو نیست.
حال تو هم بخند,توهم احساست را فقط براى رمان هاى عاشقانه
خرج کن,تو هم وارد دنیاى واقعى شو و با تمام بى احساسهاى
دنیا قهقهه ى بى تفاوتى سر بده....

چه نالان می بینم این باران را

بخوان


باران 
امشب چه سازمیزند این باران
هرگز ندیده بودمش اینسان گشوده بال بر آفاق و دامن افشانان
شاید که باز پریهاى آسمان بهارى شبانه میخواهند ,
درون بستر محبوبشان نماز به جاى آورند , که اینگونه
به شستشوى سر و تن
از چشمه سار کهکشان , آبشارها به خویش میافشانند
و دور طاق افق پرده هاى آب مىآویزند
تا تابش ستاره و مهتاب را زلال کنند 
تا در شکست نور فریباتر از فریب شوند 
و این نیست
امشب چه تند میتپد این باران
روح هزار نسل پریشان تنگدست آیا
بر سرگذشت خویشتن و سرنوشت شوم تبارش میگرید ؟
امشب چه قصه میکند این باران ؟
چنگ کدام عقدة چند ین نسل
در چتر بیکران کبودش گشوده است
و چشمهاى حسرت چندین هزار مادر گم کرده نوجوان آیا
در روشناى بارش گسترده اش دوباره شکفته ست
کاینسان درین ترنم دلگیر 
یکریز میسراید و میموید 
شبنامه یى به زمزمه مىگوید و نمىگوید
در شب گریستن چه حکایتهاست
بى هیچ واژه اى
از نیمه برگذشته شب و خیس آب , شب 
باران هنوز , قصه اش اما تمام نیست
غمنامه اى به زمزمه جاریست 
در من تپنده ابر کبودى
با وسعت تمامى آفاق آسمان بهاران تب گرفتة ایرانشهر
بر دشت سرخپوش شقایقها
گلشبچراغهاى شبستان این فلات سترون, هواى باران دارد
دردابه اى به زمزمه مى جوشدم در این باران
! یاران
! امشب چه تند میزند این باران

نعمت میرزا زاده _ م . آزرم  


شبیخون از هوشنگ ابتهاج

برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در آئینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
دیدی آن یار که بستیم صد امّید در او
چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی
تیره شد آتش یزدانی ما از دم دیو
گر چه در چشم خود انداخته دود ای ساقی
تشنه ی خون زمین است فلک، وین مه نو
کهنه داسی است که بس کشته درود ای ساقی
منّتی نیست اگر روز و شبی بیشم داد
چه ازو کاست و برمن چه فزود ای ساقی
بس که شستیم به خوناب جگر جامه ی جان
نه ازو تار به جا ماند و نه پود ای ساقی
حق به دست دل من بود که در معبد عشق
سر به غیر تو نیاورد فرود ای ساقی
این لب و جام پی گردش مِی ساخته اند
ورنه بی می ز لب و جام چه سود ای ساقی
در فرو بند که چون سایه درین خلوت غم
با کسم نیست سر گفت و شنود ای ساقی

هوشنگ ابتهاج(هـ . ا . سایه)

هوشنگ ابتهاج(هـ . ا . سایه)
هوشنگ ابتهاج در سال 1306 در رشت متولد شد, تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در رشت و تهران به پایان برد. در نوزده سالگی نخستین مجموعه اشعار خود را با نام «نخستین نغمه‌‌ها» منتشر کرد. وی یکی از تأثیر گذارترین شاعران معاصر در حیطه غزل است. آثار وی عبارت اند از: سراب, سیاه مشق 1, 2, 3, 4, شبگیر, زمین, چند برگ از یلدا, یادگار خون سرو؛ یادنامه, هنرگام زمان, تصحیح دیوان خواجه شمس الدین محمد حافظ, بانگ نی, برگزیده رباعیات مولوی

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی, نه غمگساری
نه به انتظار یاری, نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری

چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
که به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری

دل من ! چه حیف بودی که چنین زکار ماندی
چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری

نرسید آن که ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری

همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری

سحرم کشیده خنجر که: چرا شبت نکشته‌ست
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری

به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من؟
که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری

چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری

نه چنان شکست پشتم که دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری

سر بى پناه پیری به کنار گیر و بگذر
که به غیر مرگ دیگر نگشایدت کناری

به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران که رها کنند یاری.....