::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

باد تکان نمی خورد

سلام عشق
داشتم  ظرف می شستم
یاد چیزی افتادم
 روزی باد می وزید

۲ راهب درباره پرچمی که به اهتراز درا مده بود
بحث می کردن
اولی می گفت من می گویم پرچم تکان می خورد نه باد
دومی می گفت من می گویم باد تکان می خورد نه پرچم
شاگرد سومی که از انجا گذر می کرد گفت
باد تکان نمی خورد ، پرچم تکان نمی خورد، این ذهن شماست که تکان می خورد

وای بشقاب از دستم افتاد شکست
عجب حکایتست
سلام مرا به همه برسان

نظرات 4 + ارسال نظر
حمید دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:06 ق.ظ http://www.hn.blogsky.com

سلام وبلاگ با حالی داری به منم سر بزن

رفوزه دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 08:35 ق.ظ http://rufozeh.tk

سلام بهزاد جان ...
این یکی هم قشنگ بود، فکر کنم فهمیدم تو چه سبکی می نویسی ...
راستی اینکه گفتی بودی باهات همکاری می کنم؟ در چه زمینه ای؟
آی شما رو هم اد کردیم ...
به شما هم لینک دادیم ...
موفق باشی

فرهاد یکشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:07 ق.ظ http://hackerobooter.mihanblog.com

سلام
بسیار زیبا بود اما بترس از اون روزی که واقعا من بسراغت بیام
نه بابا شوخی کردم
راستی
خدا بزرگه با بای

نگین چهارشنبه 15 اردیبهشت‌ماه سال 1389 ساعت 03:29 ب.ظ

شکستن بشقاب مهم نیست..مواظب باش دلی رو نشکنی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد