::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

شکمها نه ماه است که باد کرده

از زمانی که چرخه گردون زندگی بدست گمنامی که در ناکجا آباد هست یا نیست چرخیده شد . هر چه از روز اول بود دوتا شد و دوتا به توان پدرو مادر و هزاران و میلیون ها و امروز میلیارد ها شد. من نیز یکی از این جوجه ها هستم که گوئی برای دل دو انسان دیگر به این دنیا برتاب شدم از همون روز اول که چشمانم به این دنیای خود پسند باز شد با ضرب دستی به باسنم ساعت ها غرق اشک شدم کاش آن روز همه می فهمیدند که اشک من از بابت ورود به این زمانه است.


مانند لوبیائی سهر آمیز بزرگ شدم و هر بار بدست اربابانی همچون برده ای با تمدن زندگی کردم اربابانی که پدر و مادر یکی از نامهایشان است . تا زمانی که زندگی را نشناختم پدرو مادر زندگی بودند و اکنون زمانی بود که زندگی را شناختم و پدر و مادر دشمنان زندگی. 


 من از توهین بیزارم به احساس شک ندارم ولی خرد را بر دل ترجیح می دهم و امروز را برای حال نه، بلکه برای فردا زندگی میکنم.


از زمانی که زندگی برایم قابل فهم شد بودنم در این دنیا باده به برف شد . هرچه تا دیروز کردم کاری بود که مانند ربات برای کسی کردم. و آیا واقا زندگی این است؟ بسیار سوال کردم از بزرگان و پایندگان و دلیران و حتی مبارزان در قبر که چیست این زندگی ؟

همه گویند زندگی زیباست. ولی به راستی مردمان به دروغ می خواهند آرامش از این لجنزار باج بگیرند؟ زندگی زیبا نیست هر که با چشم ببیند جز خون و دروغ و ظلم چیزی نبیند.  


ان زمانی که از زندگی لذت بردی دنیا برایت بی ارزش بود وگرنه زندگی دشمن سرسخت آرامش است . باور نکن از آنهمه دین فروش که در خانه خود نشسته با شکمی پر از مو،  لب بر قلیان و تریاک و زن و خواب بعد از ظهر . زندگی برای او اینست و بس

ولی برای من و تو زندگی شعر نیماست


آِی آدمها که بر ساحل نشسته اید و شاد و خندان       یک نفر در آب دارد می سپارد جان


من این را باور می کنم از زندگی که حتی اگر خندان هم باشم زندگی در حال گرفتن جان همین آدمیست که روحش آنطرف در من می خندد. زندگی هر بار بیشتر از قبل می خوراند گوشت و پوست و استخوان پدربزرگ و مادربزرگمان را ولی افسوس که ما باز از برای دل خویش قربانی می آفرینیم بر زمین . به دنبال جفت خود در تمام عمر خویش جز تباه عمر فردی بی آزار که ناخواسته آنهم نه بلیط رفت و برگشت بلکه فقط جواز رفت به این دنیا را داده ایم کاری نداریم.


ای مادرانی که بهشت زیر پایتان ایستاده از برای خواستن یک هوس از این دل نکنید بازی  با احساس انسانی نو .


انسان نمی تواند کسی رابخواهد از برای خود . نفریب خود را!     تو از جان نمیگذری از برای طفل دل خواسته ات او همان خواسته دل توست که سالها با رنگ های مورد علاقه ات تزئین می شود و تو لذت می بری زیرا او در کلک زندگی فریب خورده است و زمانی که بفهمد این دنیا چیست  مادری نیست که اورا یاری کند . 


ای شکمهای باد کرده نه ماهه  ، از برای این دل نکنید بازی با احساس انسانی نو . بپذیرید که طفل برای دل خواستن تو به این دنیا می آید و تو اورا می آوری ، بپذیرید که او نمی فهمد که این دنیا چیست که اعتراض کند ، بپذیرید زمانی که راز پست زندگی را فهمید شما دگر نیستید.


هرچه گفتم از سر خودخواهی نیست من برای خود می کنم تکلیف در این برگ سفید ، گر زندگی به سوی پیشرفت رفته مشکل از من نیست ، حال که تو توانی احساس مرا خوانی ، گویم من همانم که فردا روزی قرار است فرزند تو باشم نکن بازی از برای دلت با احساس انسانی نو.


بهزاد منفرد

نظرات 5 + ارسال نظر
Noshin شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.nicepack.ir

سلام عزیزم وبلاگ بسیار زیبایی داری . منم مجموعه های آموزشی خوبی تو سایتم دارم . خواستی یه سر بزن . راستی من هر روز بهت سر میزنم . موفق باشی

njmh شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:50 ب.ظ http://lonely.blogfa

اونا که کف دستشون رو بو نمیکنن
صرفا یه وسیله هستند همین

نادیا شنبه 9 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://40lo.blogfa.com

سلام دوست قدیمی من. خوبی؟
شناختی که ایشالا؟
به وبلاگ منم یه سر بزن دوست داشتی دلت تنگ شده یه زنگم بزن.
بووووس
بای

نگین چهارشنبه 13 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:41 ب.ظ http://neginsky.blogsky.com

شاید ما وسیله بازی اون انسان نو باشیم!!

من سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:59 ب.ظ http://zfatemeh14

تو هم وبلاگ جالبی داری از این که به وبلاگم سر زدی ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد