::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

مرگ غم

در سخن مخفی شدم چون رنگ و بو در برگ گل


                     هرکه خواهد عشق بر مزارم آورد از مرگ گل

زندگی را دیده ام . از اکنون نمی گویم اکنون را که همه می بینند. زندگی را دیده ام من از پایان زندگی را آغاز کرده ام! من با مرگ متولد شدم و با تولد میمیرم! پس درک کن چرا هرچه هستی نیستم.

این راه مسیرش آغاز و پایان را بر هم گره می زند. بیا کنارم زیبا ترین کلامت را زمزمه کن نترس از اینکه راه جداست راه که همیشه جداست و جدائی ها هم از خداست هم نارواست.


دلم گرفته امشب خیلی! تا بحال هیچگاه اینگونه احساسم را به خورد جملات نداده بودم چقدر بی صداست این نوشته ها چقدر پستیم! زندگی را از دل دیوار های زندان غم تعریف می کنیم و متن خسته ما قربانی غم و دل ماست! ماندم اگر روزی جملات زندگی را اینگونه غمناک برایم بنویسند چه سرابی از فردا خواهم داشت.!


چرا هرچه هست باید باشد؟ چرا نیستی نیست!؟ نکند او هم رفته است؟ دراین دنیا همه رفته اند و هرکس رفت گوشه ای از احساس مرا با خود برد.


چراغ شب شمع نیست ، فهم است! و فهم خاموشی است زیرا روشنائی ها فوت شدند با باد.

و هنوزم قصه هست 


نظرات 53 + ارسال نظر
سها پنج‌شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:20 ب.ظ http://akramgerami.blogfa.com/

سلام
همیشه دنیا به وفق مراد ما نمی گردد باید زیست تجربه کرد آموخت و به یادگار گذاشت شاید روزی سخنی از ما جماعتی را رهنمون باشد و شاید هم روزگاری کسی حسرت دیدارمان را بدوش کشد به هر حال می توان همه روزگار را به هر طریقی گذراند ولی کمتر می توان حادثه به ژرفای تاریخ و بشریت را موجب شد

باران دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ق.ظ http://sadina.blogfa.com

سلام
این پست شما واقعا زیبا بود
خیلی خوب احساستون رو بیان کردید
ممنونم
شاد باشید

نسرین سه‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:19 ب.ظ http://www.n-ranjbar-shams.blogfa.com

سلام مرسی از لطفت اقا بهزاد
جمله اولت واقعا راسته منم همدردتم زیاد ناراحت نباش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد