::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

تازه رازه

گاهی اوقات حوصله نوشتن ندارم  نمی دونم باید چی بگم  از غم بگم یا شادی از امروزم بگم یا فردا شایدم گذشتم اما همیشه می دونم اینجا اولین و آخرین جایی است که می تونم بگم از هرچی که هست و نیست و می خوام باشه ! ولی بیانم انقدر گنگه که گاهی اوقات وقتی خودم نوشته هامو می خونم  نمی فهمم چجوری ! ولی خیلی خوب می فهمم چرا نوشتم مثل آلان که می دونم چه افرادی این نوشته رو می خونن ! ولی خوب مهم نیست مهم فقط یه چیزه ! اونم اینکه آدمها انقدر پست شدن که یادشون رفته کی بودن!

فعل ماندن

سفر فقط چمدانی قرمز گاهی سفید خواهد و بس

 نیست اگر مسافر باشد تا دسته چمدان نوازش 

راه نتنها بماند و خط های سفیدش سیاه

از جای پای فکر در جسم یک ندیده ماه

عمر ز جان نکرده گناه به جانم قسم

که راه تباه نیست وگرنه بمانم رسد


و آیا

و آیا این قصه که می خوانیمش همان غصه تلخی است که میدانیمش؟ 


رنجش شطرنج

سربازان حرکتی جز یک قدم برنمی دارند جان دادنشان حاصلش شاه آزاد کردنشان از محاصره حفظ جانانش است و البته چرخه سرنوشت همه آنها ،سیاه و سفید است  بس. یا شکست یا پیروزی و قرار نیست سفید که رنگ مرگ نیست برنده همیشگی باشد

قانون جنگ بر دو طرف وضع است و رعایتش وظیفه سربازانی که جان می دهند . حال به این بیندیشیم اگر ما مهره ای در این شطرنج باشیم  بازیگردان زندگی نمی داند احساس داریم؟ 


بهزاد منفرد

انفجار انکار است امروز

من بر خلاف چرخش زمین می گردم و اطرافیان زمین را می چرخانند ، دیربازی است که نسل من خط کش گم کرده و اشعار نو جایگزین نصیحت پیران دیروز شده . و زندگی من بازگوی واقعیت این نسل است و همینی است که هست

مین به ذهن گذاری عادات جوانان پیر نمای امروز است و هر تصمیم درست نسل من خنثی کننده این میدان . انفجار انکار است امروز . هرکه پا گذاشت در دشت فرود آورد قدم بر تصمیم نیاکان که حاصلش ترکش انفجاری بود به نام واقعیت . هرکه در این دشت خواست بسازد واقعیت انکارش کردند هرکه به زادو ولد مین روی آورد تاریخ نویسان فاتح دشت نگاشتنش .
 سمند ما بند کمند ریاست بشین تا  زندگی گوید راز به دست کیاست . 

بی خیالی

آنچه هست خیالی است در ذهن بی خیالی که کلمات را به خیالش دوست دارد . هدف جمله شد و کلمه راستگو نیک روزگار و  دروغگو  طینت زشت زندگی ، چه فرق می کند مهم خالق جمله بود و  هدف انتقال داد . چه کس  اهمیت داد به احساس این کلمات ؟  بی خیالی که نوشت اینبار از هرچه نیست و خیالات خود را داد به هرچه که  بی انگیزه گی باران صورتش بود . 

احساساتی که رفت...

شاید همه ما روزی بخاطر دختری بخاطر آوریدم که به خاطره ها پیوستیم و شاید شما نیز گلی سرخ از پسری گرفتید و به یاد آوردید که به یادی از او یادگارها در این قلب دارید و شاید خاطرات ما فقط یادگاریست از زمان، که فراموش نکنیم یادگاری هستیم در خاطره زمان و کاش دقیقه ها همان لحظه  اول بود که نگاهمان ابدی در ذهن هر غروب ندیده ای شکل می گرفت .امروز که اینجاییم دور تا دورمان دیواری است که احساس رفته ی مان نیست و دگر هیچ نگاهی منتظرمان نیست.

دایره دستان

قرار نیست همه چیز را از روز نخست ، پیدایش بدانیم ، این را به خود گویم که هر بار سازی کوک می کنم تا به اثبات زایش های ذهن خویش در دشت روزگار با جاهلان بجنگم ، جاهلان نامی است که از نیاکان به یادگار دارم ، هربار که صفت می بندم به اینان فکری مته وار مغزم را می چرخاند که چرا انها جاهلند .؟ شاید من جاهلم ،  به راستی خوب و بد را چگونه می شناسی از کتب دینی؟ یا اینکه دست به دست از گذشتگان به ارث بردی؟ شما را نمی دانم اما خودم را می شناسم نه کتب دینی نه هدیه نیاکان و نه هر چیزی که کتیبه است و پیام اورده از دیروز  با ذهن امروز من سازگاری ندارد. امروز دلم گرفته واقعیتش همینه ، و کلمات بیانش مهم تر از مفهموشه گرچه مفهومشم بیان نمی کنند عده ای،  با این حال من سعی داشتم سازی کوک کنم و به جنگ رویا بینان در خوابی هزار ساله روم اما امروز می فهمم که  ریشه و فرهنگ ما در تمدنی طولانی از آنطرف نقشه به این ور که می بینید  پر از  نگفته هائی از تناقضات است.


عده ای ان طرف من ایستاده اند و مرا از دایره ای که با انگشتانشان ترسیم کرده اند نگاهم می کنند و منم نقاشی میکشم ، یه بوم سفید جلو ی چشمام یک قلمو که رفت و امدش در سطل رنگ از هرچیزی در این دنیا برایم زیبا تر است نوازش می کند این بوم مرا ، نگاه من به این رنگی است که روی این بومه ! دایره دستان نگاهشان  بوم بوم  از فراز خانه ها گذشته است و تصویری خیالی روی بومه منه ! و این رنگ ها ترسیم نگاه نافذ ادمیان است و بس . و من امروز ففهمیدم که نقاشی کردن بلد نیستم اما سالهاست رنگ بازی کردم بر این کهنه دیار سفید روزگار که امروز کتیبه ایست که بر دیگر سفیدی دیوارم قاب شده و اگر روزی مرا کتیبه نامیدند سهم آن نگاهی باشد که همچون من به کتیبه ها اعتقاد ندارد.

 

روشن فکران فکر کردن

نزد یک روشن فکر که از فکر روشنش حرف می زد به دنبال پریز برق می گشتم ، هرچه گشتم نیافتم تا اینکه برقها رفت و من خاموش شدم . در خواب دیدم فردی خاموش که در تاریکی از روشنیش حرف می زند باز به دنبال پریز گشتم تا باورش کنم ، برقها که آمد از خواب برخاستم فک روشن فکر در رفت و آمد بود فکر من به دنبال پریزی که زندگی را خاموش کنم.


نویسنده : بهزاد منفرد


بادبانان

در کدامین روز زمین خاک را فرش خود می بینید

در کدامین روز باران اشک غرق می شوید



انقدر نوشتیم تا کلمات از جمله بندی شرمشان آمد. وای به حال ما و مردمانی که اشک کلمات را باور نکردند. عقربه ها رفتند و عقربها نوشتند تاریخ،  و ذهن زمان را به نیش گرفت تا هر روز درد سرنوشت را به خورد کلمات دهد! و ما همچنان هر سازی می بایست می زنیم و جملات در فرش سرنوشت می رقصند به ساز ما! اینگونه است تاریخ....


به راستی که داستان زندگیمان را نوشتیم در کتابی به قطوری تاریخ هرچه کردیم ! هرچه خواستیم نوشتیم . و امروز باز می بالیم به کرده های خود . 


ریختیم خون هزار انسان بی گناه 

تا نشان دهیم هستیم کشور گشا ،


نوشتیم کوروش به تخت تاریخ جهان 

نگفتیم تخت زخون آمده بجا


 اوردیم دین به دامان تخت 

ترجیح دادیم عرب به تاریخ و تخت. 


شد ایران کوچک و حقیر.

و باز هم نوشتیم تاریخ و عظیم. 


هرچه هست پیروزی در تاریخ ما

شاه و تخت و خاک و سراب


ز خون عده ای خورده ایم زجام

که نام داشتند دشمنان ما!



هرکه کشت و برد شد قهرمان

هرکه مرد و رفت شد زیر خاک


گر خدا خواهد مرگ ساخته اش

بدان که خدا انسان  رفته باورت


دیوانه ها در من

راستش آلان هرچی می نویسم نه  پیامی است نه متن ادبی بلکه فقط از تجربه به دید خودم است و موضوعش چیزی جز دروغ نیست امیدوارم باور کنید 

 

سلام این روز ها زیاد سلام کردم به افرادی که دوست داشتن اولین برخورد صدای سلام باشد و  بجواب صداقت ها خداحافظ نه در صدا بلکه فقط حس درونشان به هر حال شنیدار من شمائید و سلام بیانش .  

 

ادمها از راستی بیزاند زیرا راستی تضاد اجتماع است و تاریخ اثبات کرده که تاریخ نویسان زنده ماندن و نوشتن کشتیم تا بمانیم و هر آنچه خواندیم از فاتحان است و نویسندگان قاتل زمانه به هر حال اینجام یا قاتل یا مقتول به دست خواننده نوشتم از دید خود هر آنچه بیانش هست .  

 

روزی به دیدار دیوانه ای در قفس در ذهن خود رفتم دیوانه در اتافقی به رنگ مجهول در قول و زنجیر خوابیده بود و با چشمانش مر با خود به عالمی می برد که در آن وجود نداشتم از او پرسیدم  نمی دانم چه بپرسم و او  پاسخ داد انچه می بینی جوابی است که هیچ گاه سوال ندارد به ذهنم بیشتر رجوع کردم و سعی کردم موضوع داستان را عوض کنم به همین دلیل برگشتم و دوباره در زدم اینبار دختری را دیدم با موهای فر کر غرق در تفکر و موسیقی آشنائی است که خواننده ندارد به همین دلیل ذهنم را  پشت چراغ قرمز نگاه داشتم تا بیشتر بفهمم او کیست . 

 

زمان را در ذهنم با دختری شطرنجی که رخ بود و مسیرش یا افقی با عمودی سیر کردم و چهره رخ را مسمم باور کردم و خود را سربازی در صفحه بازی دیدم که مرا به یاد تماشاگر شرنجی انداخت که در دیوانه خانه در ذهن اولم زندگی می کرد برگشتم  پرسیدم چگونه سوالات جوابش همان سوال است  پاسخ داد که زمان اثبات اعمال گذشته است و تکرار سوالات به اینگونه دلیل ناباوریش . باور کردم اما خواتسم واقعیت را انکار کنم برگشتم و دوباره در زدم . 

 

با چهره ای حدی و شاخه گلس به رنگ کروات که تبدیل به گذشته ای زشت که همانند نمادی زیبا به راستی تبدیل شده تصور کنید باور باران نسبت به رفتارش تعغیر کند و جای باریدن بتابد تا ما شک کنیم که هستیم و سعی کنیم بتابیم اما چندی بعد رفتار آفرینش به ما ثابت می کند قرار نیست بتابیم به همین دلیل نگاهش کردم و سفر کردم به ذهن اولم و سعی کردم از دیوانه سوالم را اینگونه بپرسم چرا اینجائی؟ 

 

و دیوانه  پاسخ داد که تازه شدی مثل کلیه زبان داران که تنها چیزی که آموزش دیدن این است که از یک دیوانه بپرسند  چرا اینجائی!   

 

سوالش عجیب بود به همین دلیل رفتم سراغ خواننده بی کلام و شروع کردم به جرو بحث سر موضوعی که جوابش در ذهن دو طرف از قبل نوشته شده بود و برای من می خوام و او نمی خواد . 

 

به راستی کل زندگی بر  پایه خواستن و نخواستن رشد کرده و جنگ میان این دو دلیل وجود من و شماست من نیز ماننده شما یاد جمله مهم خواستن توانستن است رفتم و امروز فهمیدم این جمله مشکلی بزرگ دارد و خواستن توانستن نیست بلکه خواستن نخواستنت است . 

 

تلخ . عذاب ، و هیچ احساس دانستشن . 

 

می خواهم باورم کنم که وقتی فردی را دوست دارم می توانم داشته باشم زیرا هم دروغ نمی گویم و هم کاملا  انسانی راستگو و درستکار و هدفدار می شوم اما قدرتی عظیم  

 پشت خواسته شده هاست که دلیل وجود من و شماست و آن هم چیزی نیست جز کلکه متضاد خواستن و هر کلمه ای که احساس دوست دارد و احساس چیزی نیست جز زمانی در انفعال عقربه ها در عمر زمین که ما می خواهیم . 

 

برگشتم سمت ذهن نخست و دیوانه بدون آنکه ذهن جوهریم بنویسد جوهر   پس داد و  

پرسید چرا اینجائی؟ و من گفتم زیرا جوابی برای دیوانه نبودن  پیدا نکردم و او گفت برگرد و دیوانه نباش . فکر کردم و برگشتم و در ذهن دومم تصور کردم اگر دیوانه نبودم چه می شد و شخص صدایم کرد سلام نگاهش کردم و جواب نداشتم . دوباره  پرسید . لذت بردم که در روز دوبار سلام کرد چون لذت بردم جوابی ندادم و او بعد از چند ساعت  

پرسید سلام کردم و من دو راه بیشتر نداشتم . 

 

یا باور کنم دیوانه ها عاقلانن یا عاقلان دیوانه جواب سلامش را آنقدر گرم دادم که یادش رفت ۳ بار سلام کرده و افسوس خورد چرا احساسم را به بیانب راستی دادم باور کنید اینبار با اشک سمت دیوانه در ذهنم برگشتم و گفتم احساس می کنم دیوانه ام! 

  

و او گفت دیوانه زمانی  دیوانه است که  پندارند دیوانه است و دیوانه هیچگاه به این موضوع فکر نمی کند که دیوانه است برگشتم سمت ذهن دوم 

   

و گفتم : می خوام دیگه بیخیالت شم چون تو نمی فهمی منو اینجوری اذیت میشم! چون احساس می کنم راستی دروغه!   

 

حرفمو که زندم رفتم  پیش ذهن نخست و گفتم یه زنجیر می دی بیام   پیشت؟ گفت فکر می می کنی اینجا نیستی؟ من ذهنتم خره! چرا به خودت دروغ میگی؟ وقتی بخودم اومدم دیدم واقعا راستی چیه !؟  

 

وقتی کسی و دوست داری باید بهش راست بگی اما همیشه کسی و دوست داری که ارت انتظار داره به خودت دروغ بگی نشون بدی دوسش نداری و در اخر می فهمی دوست داشتن فردی اشتباه است زیرا دوست داشتن باعث انجام رفتاری از جانب دوستدار است که رفتارش کنترلی دارد در دست وابستگی و او دروغ را ترجیح می دهد بر احساسی زلال که واقعیتش علت دروغ و مفعول ندارین زیرا شخص سوم گذشته است و دوستدار همان دیوانه ایست که در ذهنت خود تو و خود توست.    

 

زمان عذاب جاده است  

هرچه رسد از اوست و کشیدن با ماست 

غم افسوس ها را به آنها زلال می گویئیم 

و واقعیت که برای خودمان به آنها دروغ می گوییم 

کهنه ها در دام و تازه ها در ذلت  

من خر و ساده و تورو صادق و می خواستم 

و هم خرم هم صادق چون تو صادق و می خواستی!   

صادق در زمان ،  مانند مهدی در مسلمانان در حال برگشت است! 

روزی می آید و من نیز محکوم به صبر او هستم 

و اگر نیاید افسوس به فهم اسلام در باور هیتسم 

و اگر بیاید محصول تجربه صبر و صبور از دیار پسیتم 

و هرچه خواهد شد بشود زیرا من باور نمیکنم که سیستم 

و اسان هست تا بگوید آنچه هست و خواهیم  

و هرآنچه هست از سستیت زیرا همه پستیم

متولدین هم عصرم

چیزی برای نوشتن نیست . این روز ها فقط به یک چیز فکر می کنم و آن هم این جمله است !

ما متولدین دهه شصت از از سال تولدمان معلوم است روزگار کدام انگشتش را به سمت ما گرفته است.

بزودی بر می گردم باذهنی جوهری !

مرگ غم

در سخن مخفی شدم چون رنگ و بو در برگ گل


                     هرکه خواهد عشق بر مزارم آورد از مرگ گل

زندگی را دیده ام . از اکنون نمی گویم اکنون را که همه می بینند. زندگی را دیده ام من از پایان زندگی را آغاز کرده ام! من با مرگ متولد شدم و با تولد میمیرم! پس درک کن چرا هرچه هستی نیستم.

این راه مسیرش آغاز و پایان را بر هم گره می زند. بیا کنارم زیبا ترین کلامت را زمزمه کن نترس از اینکه راه جداست راه که همیشه جداست و جدائی ها هم از خداست هم نارواست.


دلم گرفته امشب خیلی! تا بحال هیچگاه اینگونه احساسم را به خورد جملات نداده بودم چقدر بی صداست این نوشته ها چقدر پستیم! زندگی را از دل دیوار های زندان غم تعریف می کنیم و متن خسته ما قربانی غم و دل ماست! ماندم اگر روزی جملات زندگی را اینگونه غمناک برایم بنویسند چه سرابی از فردا خواهم داشت.!


چرا هرچه هست باید باشد؟ چرا نیستی نیست!؟ نکند او هم رفته است؟ دراین دنیا همه رفته اند و هرکس رفت گوشه ای از احساس مرا با خود برد.


چراغ شب شمع نیست ، فهم است! و فهم خاموشی است زیرا روشنائی ها فوت شدند با باد.

و هنوزم قصه هست 


چی میشد ارشاد کتاب خدا رو چاپ نمی کرد؟

چی میشد ارشاد کتاب خدا رو چاپ نمی کرد؟

داستان این نوشته از چسب زخمی روی پای چپم شروع شد که بر اساس یک بی احتیاطی اتفاق افتاد و آلان هم چندسالی است که جای زخم از بین رفته ،  چه ربطی داشت!؟ هیچی. مهم این بود که داستان ما شروع شد . 

بضی وقت ها زخمها خوب نمیشند بلکه فقط ظاهرشون نشون میده که خوب شدند اینجاست که انسان فریب می خوره اخ که چه کیفی میده وقتی آدما فریب می خورن ، اینجور وقتها دوست دارم روبروشون با یه بستنی یخی به حرفاشون گوش بدم یارو توری از آفرینش برای من حرف می زد که بستنی من از خجالت آب شد . و من فقط خیره به چشمانش و لباش رفت و آمد فکشو می شمردم . به راستی که شهر ما سمساری خاطره ها در کتبی است که این روز ها کلی قیمت پیدا کرده به هرحال  خدا هم باید درامدشو از جائی بگزرونه دیگه  شغل خدا این روز ها نویسندگی است. و الحق که خوب شغلی انتخاب کرده تو شرایطی استثنائی که نه ارشاد بهش گیر می ده نه جونوری جرات داره کتابشو نخره چون موضوع کتابش شده داستان زندگی ما و الحق که خیلی مست بوده که اینجوری خرچنگوساخته . اگه بخوام از کتاب خدا بیشتر حرف بزنم از اول کل آفرینش باید بگم برای همین یاد حافظ را گرامی می دارم و تولدم رو از گوشه ای از کتاب شروع می کنم چون از اول زندگیم تا آلان جز چرت و پرت چیزی ننوشته..! 25 سال به جلو می رم درست زمانی که یکی از برگها پاره شد و من در آسمان شناور بودم اونجا بود که فهمیدم دنیا فقط تو این کتاب نیست بلکه فراتر از یه کتابه ! نویسنده روزگار وقتی دید یه برگ از داستانش گم شده کلی ارتش و آماده باش داد تا منو برگردوند به کتاب !.

من شناور بودم و برگهای کتاب دونه دونه پاره شدن و آسمان غرق آزادی شد ارتش فداکار خدواند رقص آزادی را در آسمان هیچ به پا کرده بودند . و من مغرور از اینکه دنیای واقی را پیدا کرده بودم . خدا وقتی چنین دید تعغیب و گریز و کنار گذاشت به نوشتن داستانش ادامه داد و ما را زین پس شیطان نامید. اینجا بود که با خدا اعلام جنگ کردم زیرا من نیز می توانم نویسنده افرادی باشم که در آسمان خالی شناورند . روند روزگارو داستان خدا عوض شد . و جنگ آغاز شد بارها به خدا می گفتم اگر ریگی به کفشت نبود چرا منو شیطان نامیدی! که شخصیت های داستانت از بیرون کتاب بترسند. و اون همیشه می گفت چون من خدام! عجبا یعنی چی؟ مگه برای من خار داره که نمی تونم خدا بشم . نویسنده روزگار دوران سختی و در داستان می گذارند زیرا شخصیت ها دودستگی یاد گرفته بودند و انجا بود که نوسینده قصه ما اولین اشتباه و کرد. خوبی و بدی نام گرفتند.  و اینگونه من قربانی یکی از اینها شدم . مهم نیست ! اصلا مهم نیست من اصلا بچه نه نه نیستم درسته این بیرون هیچی نداره که ازش لذت ببرم ولی بجاش این قدرتو بهم میده که هرچی خودم می خوام بسازم چیزی که تو اون کتاب لعنتی نداریش یه جورائی هرچی هست باید باشه و اونجا مترسکا فکر می کنند رئیس جمهور آمریکان.!


زندگی با هر سیلی بر گوش زمین که از طرف خدا نازل می شد می چرخید و یک روز ورق می خورد و گذشته ها رو باد با خود می برد و آینده گان هنوز در فکر خدا نقش می بست اینجا بود که متوجه شدم هنوز امیدی برای متوقف کردن خدا هست ! زیرا می بایست  کتاب زندگی پاره می شد و زندگی بدون نویسنده راه خودش را ادامه می داد چیزی که حق هر موجود زنده بالتیموری است.!

هرچی در مورد من نوشته دروغ بوده من اصلا خدارو دوست نداشتم چون من اصلا نبودم خود اون منو بوجود اورد اما دست روزگار یه روزی من و پاره کرد به عبارتی جر خوردم تا فهمیدم من کیم اینجا کجاست.! خدا دروغگوئی بیش نیست و ما همه بازیچه دست اونیم.

کینه و عقده توده بهمن بود که هر لحظه ممکن بود کتاب را تبدیل به یک گوی سفید کند و بر گوش خدا بزند . اما سیلی را فقط من نمی زدم بلکه تمام آدم های اون کتاب بهم میزدند. خدای داستان ما هر بار از من جلو تر بود چون من هنوز می خواستم آخر داستان اون و خراب کنم برای همین زندگی پس از مرگ آفرید و نام یکی را بهشت و دیگری را جهنم گذاشت اینجا بود که باهاش حال کردم چون منو فرمانده جهنم کرد! جهنم پایگاهی بود برای آدمائی که جر خورده وپاره پوره میومدن توش و من وبری اخلاقش بودم یه چیزی بگم جهنم اصلا دستگاه های شکنجه و آتشو اینا نداره چون فرماندش منم اینجا من به همه میگم هرکاری دوست دارید بکنید. و هرچی می خواید بسازید .اما زمینی ها رو فراموش نکنید اما خدا یه مشت مفتخورو داره پرورش میده تو بهشت پاشید یه سر برید بهشت ببینید یه آپارتمان هفت طبقه شده من موندم اینهمه آدم و می خواد چیکار کنه اونجا حتی تو بهشت هم دست از تقسیم بندی بر نداشته مثلا طبقه هفتمی ها بالا شهرین و طبقه اول باید کرایه خونه بده راستش و بخواید این بهشت و جهنمم یه کتاب دیگستکه خدا شروع به نوشتن کرده و اینبار مثلا می خواد اشتباه قلبی خودشو مرتکب نشته قصه ادامه پیدا کرد تا اینکه روزی تصمیم گرفتم برم زمین و شخصا با آدما صحبت کنم برای همین از خدا خواستم یه بلیط رفت و برگشت چارتر برام بگیره نامردی نکرد تو موتو ر هوایپیما هم با هزار منت بهم جا داد الان هنوز تو زمینم و یه وقتائی با آدما از واقعیت زورگار حرف می زنم اما تو این خراب شده یا خدارو قبول داری یا نداری خوب این که بد نسیت انتخاب می کنی اما وقتی خدارو قبول داری نباید ازش بد بگی و اینجاست که دیکتاتور معنی می گیره! امروز به این فکر کردم که من شیطان نیستم خدا هم وجود نداره هرچی هست خودمونیم من و تو می تونیم خدارو به کتابمون بیاریم! می تونیم شیطون و بکشیم ولی یه چیزی همیشه باهامون هست که اسم نداره ، صفت نداره، آینده بین نیست، فقط مثل آبشار رونه ! اون وجدانیست که با هر شخصسیت جدید برگی سفیدی از کتاب آفرینش رو هدیه می گیره خوب بیائید این برگ را خط خطی نکنیم تا اگر خدا و شیطانی اون بالا در حال طلاق طلاق کشی بودن بفهمن ما راه خود را از آغاز همراه داریم! و بازیچه جنگ و دعوای کسی نیستیم.


شکمها نه ماه است که باد کرده

از زمانی که چرخه گردون زندگی بدست گمنامی که در ناکجا آباد هست یا نیست چرخیده شد . هر چه از روز اول بود دوتا شد و دوتا به توان پدرو مادر و هزاران و میلیون ها و امروز میلیارد ها شد. من نیز یکی از این جوجه ها هستم که گوئی برای دل دو انسان دیگر به این دنیا برتاب شدم از همون روز اول که چشمانم به این دنیای خود پسند باز شد با ضرب دستی به باسنم ساعت ها غرق اشک شدم کاش آن روز همه می فهمیدند که اشک من از بابت ورود به این زمانه است.


مانند لوبیائی سهر آمیز بزرگ شدم و هر بار بدست اربابانی همچون برده ای با تمدن زندگی کردم اربابانی که پدر و مادر یکی از نامهایشان است . تا زمانی که زندگی را نشناختم پدرو مادر زندگی بودند و اکنون زمانی بود که زندگی را شناختم و پدر و مادر دشمنان زندگی. 


 من از توهین بیزارم به احساس شک ندارم ولی خرد را بر دل ترجیح می دهم و امروز را برای حال نه، بلکه برای فردا زندگی میکنم.


از زمانی که زندگی برایم قابل فهم شد بودنم در این دنیا باده به برف شد . هرچه تا دیروز کردم کاری بود که مانند ربات برای کسی کردم. و آیا واقا زندگی این است؟ بسیار سوال کردم از بزرگان و پایندگان و دلیران و حتی مبارزان در قبر که چیست این زندگی ؟

همه گویند زندگی زیباست. ولی به راستی مردمان به دروغ می خواهند آرامش از این لجنزار باج بگیرند؟ زندگی زیبا نیست هر که با چشم ببیند جز خون و دروغ و ظلم چیزی نبیند.  


ان زمانی که از زندگی لذت بردی دنیا برایت بی ارزش بود وگرنه زندگی دشمن سرسخت آرامش است . باور نکن از آنهمه دین فروش که در خانه خود نشسته با شکمی پر از مو،  لب بر قلیان و تریاک و زن و خواب بعد از ظهر . زندگی برای او اینست و بس

ولی برای من و تو زندگی شعر نیماست


آِی آدمها که بر ساحل نشسته اید و شاد و خندان       یک نفر در آب دارد می سپارد جان


من این را باور می کنم از زندگی که حتی اگر خندان هم باشم زندگی در حال گرفتن جان همین آدمیست که روحش آنطرف در من می خندد. زندگی هر بار بیشتر از قبل می خوراند گوشت و پوست و استخوان پدربزرگ و مادربزرگمان را ولی افسوس که ما باز از برای دل خویش قربانی می آفرینیم بر زمین . به دنبال جفت خود در تمام عمر خویش جز تباه عمر فردی بی آزار که ناخواسته آنهم نه بلیط رفت و برگشت بلکه فقط جواز رفت به این دنیا را داده ایم کاری نداریم.


ای مادرانی که بهشت زیر پایتان ایستاده از برای خواستن یک هوس از این دل نکنید بازی  با احساس انسانی نو .


انسان نمی تواند کسی رابخواهد از برای خود . نفریب خود را!     تو از جان نمیگذری از برای طفل دل خواسته ات او همان خواسته دل توست که سالها با رنگ های مورد علاقه ات تزئین می شود و تو لذت می بری زیرا او در کلک زندگی فریب خورده است و زمانی که بفهمد این دنیا چیست  مادری نیست که اورا یاری کند . 


ای شکمهای باد کرده نه ماهه  ، از برای این دل نکنید بازی با احساس انسانی نو . بپذیرید که طفل برای دل خواستن تو به این دنیا می آید و تو اورا می آوری ، بپذیرید که او نمی فهمد که این دنیا چیست که اعتراض کند ، بپذیرید زمانی که راز پست زندگی را فهمید شما دگر نیستید.


هرچه گفتم از سر خودخواهی نیست من برای خود می کنم تکلیف در این برگ سفید ، گر زندگی به سوی پیشرفت رفته مشکل از من نیست ، حال که تو توانی احساس مرا خوانی ، گویم من همانم که فردا روزی قرار است فرزند تو باشم نکن بازی از برای دلت با احساس انسانی نو.


بهزاد منفرد