::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::
::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

::یک فنجان چای (بهزاد منفرد)::

با باران

تو چه میفهمی از این شب که برایم گریت گرفت
هربار که یادت افتادم بارانی در این شب  گرفت

سمت و سوی من درد محلکی است نامش تنهایی است
ناخدای کشتی خودمم باز این دریای  اشکم بارانی است 

از که دستور می گیری،  برزخه  وافعی وهم انکاری است
برای من قصه می بافی گرچه این هم درد اجباری است

کاش در این شهر آزادی  نیم نگاهی کرده بودم به روز
جاش براین نهر ماندی و بیم آگاهی  ندادی به زور

تو از اغاز میوه را نرسیده با شکایت رفتی و  چیدی 
چه توقع داری نرسیده به حقایقت گفتی و دیدی 

من که دنیا را همه جوره دیدم بیمی ندارم تا ته
تو که شن را کنار دریا دیدی بدی  زمن دید یا نه؟

از روز اول در نگاهت  به من تفاوتی هدیه دادی
درد من هم در صدایم شنیدی و حالمو ندیدی

قطره قطره ز من دریای  برای خود در تعریفت زمن ساختی
بذره سرده نگاهی برای دیگران گفتی و خود زمن تاختی

تنهایی لذتی که ندارد  عاشقانه کنارش باشم 
منهای ظلمتی  که دارد تازیانه برایش باشم 

تو که مسئول بارانی چترت را به من بده 
تا به این باران  نگویی نبار گرمایت را به من بده

بهزاد منفرد